آرشیو یکشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۰، شماره ۴۹۵۵
قاب کوچک
۱۶

سجاده نگاه تو

سجاده نگاهت را دوست دارم. سجاده دلت را، وقتی که پهن می کنی روی بوم تنهایی. چقدر معصومانه پیوند می زنی با تمام لحظه های سبز و دلم را مسافر جاده ای می کنی که فرسنگ ها از آن دور بودم.

چقدر اشک هایت زیباست وقتی که آینه تمام خوبی ها می شود و می شود قامت قلب و روح را در آن دید. چقدر آسان وضو می گیرم در این سرچشمه پاک که از چشمان عاشقت جاری می شود.

چقدر انگشتانت قوی می شوند وقتی که قلبم را دق الباب می کنی و من گم می شوم از این حضور، حضوری که در آن صدای پای دوست را می توان شنید.

چقدر پیشانی ات نورانی می شود، وقتی که نام دوست را با آن به تماشا می نشانی و گم می کنم تمام تاریکی ها را، تمام سختی ها را، تمام اندوه کشنده ای را که سال هاست در آن سرگردانم.

یک سبد ستاره می چینم از امروز، روزی که یک دسته چلچله راهی آسمان می شوند تا در غروب به یادماندنی تاریخ ناپیدا و گم شوند.

دلم در کویر تنهایی به دنبال صدای عبور کاروانی است که قافله سالارش تو هستی. شاید این بیقرار آرام گیرد.