فال فروشی میان تمساح ها
خسته شده ام. اینقدر از این ماشین به آن ماشین پیاده و سوار شده ام که دیگر نا ندارم. از خستگی سرچهارراه می ایستم و به صف ماشین ها نگاه می کنم که مثل تمساح های خسته، منتظر سبز شدن چراغند تا هجوم ببرند آن طرف چهارراه.
چراغ سبز نشده، صدای بوق ها به هوا می رود که تشری باشد بر اعصاب راننده جلویی: بجنب، شب است و کار دارم! می نشینم روی سکوی بانک سرچهارراه. سیل ماشین ها، فواره می زند از این طرف و آن طرف و الان است که همه جا را بگیرد. گاهگداری نور چراغ یکی شان که می خواهد دور بزند، می افتد توی چشم هایم و مجبورم می کند نگاهم را از این سیل خروشان بدزدم. پسرکی می آید و کنارم می نشیند. در این تاریکی شب هم می شود فهمید پوستی سبزه دارد و حرف که می زند لهجه جنوبی اش، آشنا می زند. می گوید: «آقا فال می خوای؟»
«فال حافظه، می خوای؟ 200 تومنه.»
«فالش 200 تومنه، توش شعر داره، شعرای قشنگ.»
دست به جیب می کنم: «دو تا بده.»
«ها می خرن، شب عیده، ماشینا که وا می ایستن، جوونا می خرن. دخترا بیشتر می خرن.»
می خندد: «شب عیده آقا، تا صبح مردم تو خیابونن، تا صبح فال می فروشم.»
می خواهم بپرسم بلد است فال را بخواند که پا می شود. دوباره چراغ، قرمز شده و تمساح های خسته، منتظر ایستاده اند. از چهارراه رد می شوم.