آرشیو پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۰، شماره ۳۳۷۳
صفحه آخر
۲۰
واگویه

آرامش پس از دلتنگی

زیبا اسماعیلی

دوباره به پنجشنبه آخر سال رسیدیم و حکایت دیدار با قریبانی که غریبمان گذاشتند، اما هیچ گاه خود غریب نبودند.

یک سال دیگر از تمام پنجشنبه ها عبور کردیم و به پنجشنبه آخر رسیدیم، می رویم و با نذری و نیایشی دلتنگی هایمان را وامی گذاریم و برمی گردیم.

به دیدار شهدا می رویم، از هر سو زمزمه ای و اشکی. درد، درد فراق است و خاطره ها. خاطره ها مانده اند و سنگ ریزه ای بر دست که بر قبر رفتگان می کوبیم تا دلتنگی مان آرام شود. دلتنگی رهایمان نکرد، تا پنجشنبه آخر رسیدیم.

با هیاهویی در هیچ غرق می شویم، هرکس با عزیز رفته اش سخن می گوید، خواهری با برادر شهیدش آرام و نجواکنان درددل می کند، از او می خواهد در آن سوی آسمان ها برایش دعا کند! گونه های خیس مادری که با نگاهی رازآلود سنگ قبر فرزند را نوازش می کند.

خدایا! این چه حکایتی است، حکایت دیدار با آنان که ما را غریب و تنها گذاشتند و خود هیچ گاه طعم غربت را نچشیدند؟

این چه حکایتی است، پنجشنبه که می شود می رویم تا خالی شویم.

غروب پنجشنبه ها بوی گلاب می دهد و آیینه تر تابناک تر است هرچند غروب است و خورشید آهسته آهسته، نور را فرو می خورد. این پنجشنبه هم استثنایی است و حکایتی دیگر دارد؛ از فراق و دلتنگی! هر کوچه پر از یاد شهید می شود و هر خانه پر از عطر حضور. می توان عبور کرد از میان تمام خاطره ها و لبخندها! می توان با سبدی از نور در آخرین شب جمعه سال به یاد آنهایی بود که در ژرف ترین سمت آسمان خانه دارند. یاد شهیدان و عزیزان از دست رفته، یاد پدران و مادران و آنان که دیروزها بودند و امروز یادشان آرام بخش دلتنگی های ماست که به دنیا چسبیده ایم!

اینک می توان دست هایشان را در خیالمان آرام بگیریم و بر آنها بوسه بزنیم و به آنها بگوییم: باز آمدم تا شادمانه پنجشنبه ای دیگر را در کنارت باشم.