آرشیو شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۱، شماره ۵۱۲۵
صفحه آخر
۲۸

حکایت

آورده اند که چون کار بقراط حکیم بالاگرفت و حکمت خود در بسیط عالم بسط کرد، عزلت اختیار کرد و در غاری رفت و هم آنجا تنها روزگار می گذاشت تا پادشاه وقت را علتی پدید آمد و طبیبان از معالجت عاجز شدند. پس رسولی به بقراط فرستاده او را استدعا کرد تا ملک را معالجت کند. بقراط امتناع نمود و نیامد. وزیر، خود برفت و چون به نزدیک بقراط رسید او را دید در غاری مقام کرده و لباس خود از گیاه ساخته. وزیر او را به حضرت ملک استدعا کرد. بقراط گفت: من از سر مخالطت مردمان و خدمت پادشاهان برخاسته ام و در این گوشه عزلت اختیار کرده، نیایم بازگرد. و هر چند که وزیر جهد کرد، بقراط به سخن وی التفات نکرد. وزیر برنجید و از سر کراهیتی تمام گفت: اگر تو خدمت ملوک توانستی کرد، تو را گیاه نبایستی خورد. بقراط بخندید و گفت: اگر تو گیاه بتوانستی خورد، تو را خدمت ملک نبایستی کرد. و این کلمه جان حکمت و کان موعظت گشت که هر که بر خود پادشاه تواند بود، او را از بندگی کردن همه پادشاهان عار آید.

منبع: جوامع الحکایات عوفی