آرشیو دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۱، شماره ۳۵۲۷
صفحه آخر
۲۰
واگویه

برای کودکان این جهان

اشرف باقری

دخترکم! همین حالاکه صدایت می کنم با عشق، و می دوی به سمت آغوشم تا همانند هر شب، پیش از خواب، تو را ببوسم و آرزو کنم، هرچه فرشته و شکلات و بستنی و هر چه چیز خوب خوب بیاید توی خوابت...

همین حالاکه می دوی با شوق و می رسی به چشمان پر از اشک شوق مادرانه ام، تا بغل بگیرمت با همه هستی ام و ببوسمت.

همین حالاکه رنگ کوله پشتی ات را با گل کفش هایت و رنگ آسمان همخوان کرده ام، تا در چشم من و دنیا زیباتر شوی. همین حالاکه حاشیه مقنعه سفیدت را تور گرفته ام تا شبیه فرشته ها شوی.

همین حالاکه اگر لقمه ات را در کیف کوچکت جا ندهم، برای رفتن به هیچ کجای زندگی، پایی ندارم.

همین حالاکه تن و جان من، بلاگردان هرچه رنج از جان و تن توست.

همین حالا، یلدایی هست بلوچ با چشم هایی سیاه که یک چشمش را تخلیه کرده اند تا عفونت، جانش را از او نگیرد و تن تاول تاولش را نمی دانم، مادر غمزده اش با کدام اشک مرهم می شود و می دانم که درمانش سخت است بسیار و می دانم که خانه اش فقیرانه است بسیار و...

همین حالا، کمی آن سوتر، مریمی است در اهر و فاطمه ای در ورزقان که زمین، دلشان را و آشیانشان را لرزانیده است و معلوم نیست به جای مادری که زمین، او را وحشیانه بلعید، کدام دست مهربان، وقت نوشتن مشق آب، بابا، نان بر سرشان دست مهر و نوازش می کشد.

همین حالاکه من صبح ها خواب را با قصه و بوسه، آرام از چشمانت می گیرم، کمی آن سوتر، بهنامی است در بیمارستان که خرچنگ مرگ، چنگ انداخته است به تن نحیفش و با مرگ می جنگد بی پیروزی و درد تن اش، قلب مادرش را زخمی می کند...

همین حالا... که در جای جای این جهان زیبا اما گاه تلخ، کودکانی از عذاب بی مهری و بی عدالتی و فقر بغضی بی گریه دارند...

من برای تو که روشنای دیدگان منی و برای تمامی آنها که روشنای دیدگان مادران و پدرانشان هستند، آرزو می خواهم بی اندازه، برای فردایی بی رنج، بی غبار، پرسرور و پرغرور و پرنور...

عزیزان کوچک جهان، روزتان مبارک.

جام جم