آرشیو شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۱، شماره ۱۶۴۰
صفحه آخر
۱۲
قلم انداز

روزگار سپری شده موش وگربه «عبید»

سیروس ابراهیم زاده

بیش از 30 سال است که در خیابان «ولی عصر» زندگی می کنیم، نبش کوچه شهیدافتخاری، پلاک دوازده به علاوه یک. معمولاپنجره ها را بسته نگه می داریم تا سروصدای آلوده به دود ماشین و تلق و تولوق ترافیک و تعفن بیماری زای جویبار لجن گرفته دخل مان را نیاورد... ولی به هر تقدیر هفته ای یک بار خانم کلید دارزاده از کارمندان اسبق کاخ سعدآباد برای گردگیری می آید. پریروز تا ساعت سه بعدازظهر کار کرد و دستمزد دو برابر شده پس از گرانی ها را گرفت و رفت. وقتی همسرم به خانه برگشت پرسید غذای گربه ها را داده ام به خانم نظافتچی تا کنار کوچه بگذارد؟... یادم رفته بود.

گفت از توی یخچال برش دارم و برای گربه های سیری ناپذیر هم محلی مان ببرم. در کار حل مشکلات جدول متقاطع سر در جیب تفکر فرو برده بودم و حال وحوصله حرکت نداشتم. با اینکه به «زود باش! زود باش!» ها و «صبر کن! صبر کن!» های یکدیگر عادت کرده ایم ولی صدای مخملی خانم وقتی شروع به خش دار شدن می کند، شتابزده کوتاه می آیم!

پلاستیک غذای گربه ها در دست، از در خانه بیرون آمدم. کنار دیوار روبه رو، گربه ها، کیسه زباله ها را دریده، آت و آشغال را پراکنده کرده بودند و مشغول. لحظه ای به فکر افتادم بگردم گربه های مستحق پیدا کنم. اینان که آشکار و پنهان دست و دهان در سفره گسترده ای دارند...

چپ و راست خود را برانداز کردم.

ناگهان گروه گربه های سورچران- که اغلب شان گردن کلفت هم بودند - مثل برق وباد پا به فرار گذاشتند...

عجب، نه کسی سنگی پرتاب کرده بود و نه حتی پخ وپیشته ای! چه شد؟ چرا صحنه را خالی کردند؟

جلوتر رفتم. در انتهای لبه پل به روی جوی منبع کثافت کوچه، موش درشتی را دیدم، تقریبا هم هیکل و تحقیقا هم آورد گربه ها، با چشمانی شرربار نیش مهاجم خود را باز کرده، دندان های تهدیدآمیزش را به رخ کشیده و...

آماده حمله!

می گویند سه، چهارسالی است که این موش های کمین کرده در گنداب به درندگانی زنده خوار تبدیل شده اند. معاذ الله.

این ستون شنبه ها منتشر می شود