آرشیو چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۹۲، شماره ۱۸۶۹
صفحه آخر
۱۶
یک حرف، یک نگاه

بنویس تا اتفاق بیفتد

بهاره رهنما

هر وقت آرزومند و کسل و ناامید بودیم مادربزرگ می گفت: خب تقصیر خودتان است مگر لال هستید؟ مگر سواد ندارید؟ خب با خدا حرف بزنید برایش نامه بنویسید، ما هم گاهی با زبان کودکانه و خط نامرتبمان روی تکه کاغذی می نوشتیم خدایا دوچرخه می خوام میشه برام بخری؟ یا خدایا میشه امسال مشقامون خیلی کم باشه؟ بعد مادرم شب سال نو که می خواست پول لای قرآن بگذارد هی به ما غر می زد که این کارها خوب نیست، مگر خدا با شما شوخی دارد که شما جرات می کنید اینطوری بی محابا و سر چیزهای کوچک با او حرف بزنید! رابطه خدا با مادرم خیلی رسمی و بی رودربایستی و با مادربزرگم خیلی دوستانه و صمیمی بود و من در طول سال هایی که بزرگ می شدم بیشتر جذب نوع رابطه مادربزرگ با خدا شدم شاید چون خودم هم اصولااهل ملاحظه و تکلف و رودربایستی نیستم و نبودم، اما عادت نامه نوشتن در مرور روزها و روزمرگی ها و توفان بزرگسالی ها از سرم پرید تا اینکه چند وقت پیش با اعتقادم به اینکه کتاب ها به دنبال ما می گردند کتابی به دستم رسید با عنوان بنویس تا اتفاق بیفتد از یک روانکاو به گمانم آمریکایی به نام کلاوسر و در روند خواندن کتاب بود که همه حرف های مادربزرگ جلوی چشم هایم زنده شد، جادوی نوشتن، نوشتن و نوشتن، نوشتن از ترس ها، از دغدغه ها، از برنامه هایی که در ذهن خیلی پیچیده است و در روی کاغذ عجیب بیشتر گره هایش باز می شود، از رویا هایی که بیشترشان را مدت هاست فراموش کرده ایم، وقتی با کاغذ و قلم پشت ترافیک جلوی تلویزیون و در ساعت هایی که خواب کاملاچشم هایم را سنگین کرده بود شروع کردم به نوشتن کم کم دیدم با چه وجوه فراموش شده ای از خودم دوباره آشنا شدم، حالایک هفته ای است که نوشتن دارد حسابی غافلگیرم می کند دلم نیامد از شما دریغش کنم. همه ما گرفتار شتابی هستیم برای زندگی اما در راه از دست دادنش خرج پیشنهاد من یک مداد و دفتر است. فن نوشتن دانستن هم نمی خواهد اما اگر عادت شود تغییرات عالی در راه خواهد داشت. قول می دهم.

بعد از تحریر: جای همکار خوبم پوریا سوری که همیشه در به روز رسانی و حفظ کیفیت این ستون چهار، پنج ساله بسیار همراهم بود و البته در راه اندازی اش، این روزها در «شرق» بسیار خالی است.