آرشیو یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۲، شماره ۵۵۰۷
صفحه آخر
۲۴
برخورد کوتاه

علم

یزدان سلحشور

پیر نبود اما شکسته بود. می گفتند یلی بوده برای خودش. این که چه پیش آمده بود کسی درست نمی دانست چون محل، تازه ساز شده بود و قدیمی ها کوچ کرده بودند. ما که تازه آمده بودیم. چیزهایی هم شنیده بودیم از این قبیل که تصادف کرده یا عاشقی کرده یا افتاده بیمارستان و شیمی درمانی و از این دست، که منبع موثقی پشت اش نبود لااقل به گوش ما نرسیده بود. به هرحال، آن چیزی که جلوی چشم ما بود واقعیت فعلی این آدم بود که به زور خودش را در کوچه این طرف، آن طرف می کشید و بیشتر موقع ها هم توی دکانی نشسته بود که نفس تازه کند. با این که پیر نبود، پیرمردی شده بود برای خودش. با چروک ها و گودی های زیر چشم اش. با جوان ها نه سلام و علیکی داشت نه برخوردی، بیشتر با نسل بعد خودش حشر و نشر داشت. احترام اش را داشتند. می گفتند آن موقع که محله تازه ساز نشده بود آدم اول زورخانه اینجا بوده و اسمی داشته در همه منطقه. حالاالبته، گاهی کیسه میوه اش را هم کمک می کردند تا خانه اش ببرد. تنها بود در آن خانه. می گفتند بعد از مرگ مادرش، دیگر پای رفقایش هم از خانه قطع شد و بعد هم که همه رفتند جاهای دیگر. سال اول بود که آمده بودیم اینجا. هنوز محله دستم نیامده بود اما قاطی شده بودم با بعضی ها. محرم، ماه قاطی شدن بود. رفیق شده بودم جا شده بودم توی هیات و موقع اش که شد، علم قسمت من شد. یادم هست که داشتم عرق می ریختم زیر بارش، که آمد پهلویم. جمعیت، مشغول سینه زنی بود. صبح بود. ابری بود. گفت: «منم یه روز همین علمو بلند می کردم.» چیزی نگفتم. داغ کرده بودم. گفت: «بعد یه روز می بینی که دیگه نمی تونی. اصلا نمی تونی.» نفسم در نمی آمد از بس که سنگین بود. دستی زد به شانه ام و رد شد. وسط دسته های عزاداری رفت. پشت سرش، باران گرفت.