آرشیو سه‌شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲، شماره ۲۰۶۴۳
نسل سوم
۸

هوای تازه

لیلا باقری

سر و کله بعضی ها فقط وقتی پیدا می شود که غم دارند. حرفی توی گلویشان گیر کرده و کسی را می خواهند که با او درد و دل کنند. مشورت بگیرند یا هرچی؛ عادت دارند حرف بزنند تا آرام شوند. کافی است بهشان سلام بدهی و حالشان را بپرسی تا یک «آه» بکشند و ما هیچ چاره ای نداشته باشیم جز اینکه چرایی کشیدن آن آه جانسوز را بپرسیم. خب مگر می شود آهی از نای جان برآید و ما مثل مجسمه فقط تماشاگر باشیم. می پرسیم «چرا؟» و او شروع می کند به گفتن و ما کوه غم هم که باشیم خودمان را فراموش می کنیم تا داد دیگری برسیم. نه اینکه وظیفه و قانون نوشته ای این را بگوید، نه! ما از روی محبت از خودمان می گذریم و به دوستمان می پردازیم. بارها و بارها حرف دلش را می شنویم و سعی می کنم همه فکرمان را جمع کنیم تا مشورتی و راهکاری ارائه دهیم، از نظر مالی کمکش کنیم یا وسیله ای به او قرض بدهیم یا ببخشیم؛ خلاصه هرچه که در توانمان است، کم یا زیاد. این کارها از روی محبت است و چشم داشتی به تلافی یا بازگشت کمک نداریم اما نکته ناراحت کننده ماجرا این است که این دوستان فقط وقت غم و اندوه سراغ ما را می گیرند. و اگر برای مدتی از آنها بی خبر باشیم یعنی اوضاع و احوال زندگیشان بر وفق مراد است و حرفی روی دلشان گیر نکرده.

باز با خودمان می گوییم، خب چه بهتر! بگذار اوضاع مرتب باشد نمی خواهد حالی از من بپرسد. اما دلخوری جایی عمیق می شود که یکباره خبر شوید اتفاق خوب و خوشی در زندگی اش افتاده و ما نفر آخر خبر شدیم. مثلاازدواج کرده یا کار مناسبی یافته، ترفیع گرفته و... همین جاست که آه از نهاد آدم بلند می شود که چرا همیشه رفیق روزهای غم او بودم و وقت شادی اصلابه یاد من نبوده است.

این جور وقتها یاد جوجه پرنده ها می افتم. تا کوچکند خیلی غریزی دهانشان باز است که از مادر دانه بگیرند. بعد که پرواز یاد می گیرند، می پرند و برای همیشه می روند و پشت سرشان را نگاه نمی کنند. البته طبق غریزه رفع نیاز می کنند و می روند. اما آدم ها به حکم آدم بودنشان باید رفتار دیگری داشته باشند.. و تنها بر حسب غریزه رفتار نکنند.