آرشیو شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۳، شماره ۲۹۳۹
صفحه آخر
۱۶
یاداشت 1

مارکز، مارکز عزیز!

لیلی گلستان

هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت آن صحنه «گزارش یک مرگ» را از یاد نخواهم برد. صحنه یی که مرد به شهرش برمی گردد، بعد از سال های سال و سراغ زن می رود که حالاپیر شده و موهایش به سفیدی می زند و پشت چرخ خیاطی نشسته و مرد در کیفش را باز می کند و انبوه دو هزار نامه یی را که زن طی 17 سال برایش نوشته بود و او هرگز بازشان نکرده بود، جلوی پای زن می ریزد. و می گوید: «این هم من.»

هنوز هم، هنوز هم که به 70 سالگی نزدیک شده ام با به یاد آوردن این صحنه، صدای تاپ تاپ قلبم را می شنوم... می شنوید؟ دیدید چه تند می زند؟ مرد بالاخره بازگشت. این را از نگاه زن فهمیدیم. و زن همیشه می دانست که روزی این اتفاق خواهد افتاد. ما هم می دانستیم.

مارکز جوری می نوشت که همه صحنه را می دیدیم. مارکز جوری می نوشت که هرگز فکر نکردیم تخیل است. تخیل را واقعی می دیدیم. تخیل را حس می کردیم. همانی را که با ملحفه ها رفت بالاو رفت بالاتر... همان رمدیوس خوشگله که رفت و دیگر برنگشت. بالارفتنش را باور کردیم. و آن قصه کوتاه درخشان که تیغ دسته گل اهدایی در روز عروسی به انگشت عروس می رود و... خون می آید و خون می آید تا می میرد. «خونی که می چکد، می چکد، می چکد...»

در «بوی درخت گویاو» که مصاحبه یی بلند با مارکز بود، او را بیشتر شناختیم و بیشتر دوستش داشتیم. جوری بود که انگار به ما نزدیک است. انگار از خودمان است.

مارکز عشق را خوب می شناخت و در هر کتابش نوع تازه یی از آن را برایمان تعریف می کند. «عشق سال های وبا»، «صد سال تنهایی»، «گزارش یک مرگ» و در تمامی قصه های کوتاهش حس عشق موج می زند. دیگر مارکز نداریم. دیگر مارکز نیست تا بنویسد. و تاریخ ادبیات تا ابد کمبود او را حس خواهد کرد. بدجوری هم حس خواهد کرد. و حس خواهیم کرد.