آرشیو چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۳، شماره ۴۰۰۰
چهار هزار
۱۰

من و 2 کودکم

طاهره آشیانی (دبیر گروه رادیو و تلویزیون)

تابستان سال 83 بود و ما هنوز زلزله وحشتناک بم را به یاد داشتیم و ترس از زلزله همراهمان بود. روز جمعه بود و دخترم فرزانه شش ساله با من آمده بود روزنامه.

داشت برای خودش می چرخید و من خاطرم جمع بود که او در همین اطراف است و اتفاقی برایش نمی افتد که زمین لرزید... شدید هم لرزید... برای چند لحظه همه ما مبهوت بهم نگاه کردیم تا صدای آقای مجید رضاییان که آن زمان مدیر تحریریه بود، همه ما را از جا پراند: «زلزله... بلند شید برید بیرون...»

همه از پشت میزها بلند شدند و به سمت در خروجی دویدند، اما من درمانده به دنبال فرزانه می گشتم. نبود، هیج جا نبود، نه در اتاق ها نه در طبقات دیگر نه داخل آسانسور. من تنها در میان طبقات و اتاق ها می چرخیدم و گریان از خودم می پرسیدم هیچ جا خراب نشده، هیچ آواری به وجود نیامده، پس دختر من کجاست...؟

زمین آرام شده بود و اولین نفر آقای رضاییان بود که به تحریریه برگشت، وقتی مرا پریشان دید و من در میان هق هق گریه برایش گفتم فرزانه گم شده! خندید و مرا روی بالکن برد و فرزانه را نشانم داد که در حیاط روزنامه کنار آقای حامد فرحبخش که آن زمان خبرنگار گروه حوادث بود، ایستاده بود و داشت با هیجان صحبت می کرد... «وقتی زمین لرزید و همه به طرف پله ها دویدند، فرزانه روی پله های طبقه سوم نشسته بوده، آقای فرحبخش ضمن پایین رفتن از پله ها، فرزانه را هم بغل می کند و می بردش توی حیاط...»

از آن روز داغ تابستان روزها و سال های زیادی گذشته، فرزانه حالابزرگ شده است، اما من هرگز آن روز را فراموش نمی کنم؛ آن چند ثانیه را که به اندازه یک عمر طولانی بود. نه پریشانی و استیصال خودم را نه آقای رضاییان را و نه مهربانی حامد فرحبخش را که آنقدر خوب بود که دخترک مرا با خود به حیاط برد...

من بزرگ شدن روزنامه جام جم را هم پای دخترم می بینم. وقتی به جام جم آمدم، فرزانه چهار ساله بود و اکنون به اصطلاح برای خودش خانمی شده است. دختر من و فرزند کاغذی من همپای هم بزرگ شده اند و ذهن من پر است از خاطرات تلخ و شیرین برای بزرگ کردن این دو کودک.