آرشیو چهارشنبه ۲۹ امرداد ۱۳۹۳، شماره ۲۰۹۲
هنر
۶

شاعر عشق و زندگی

ناهید کبیری (نویسنده)

همین چندروز پیش دیده بودمش. بیدار بود. هشیار بود. همه وجودش چشم بود و نگاهم می کرد. گونه هایش تبدار و نفسش گرم بود. آن خنده مهربان اما دیگر بر لب هایش نبود. چشم هایش سرمه نداشت. آن گل سرخ را هم به گوشه موهایش سنجاق نکرده بود. توان حرف زدن را با آن لوله هایی که در دهانش فرو کرده بودند نداشت. اما آن چشم ها، آن چشم های مهربان را به من دوخته بود و با نگاه عجیبش مثل آن روزها که شعر تازه ای برایش می خواندم گوش به صدای من سپرده بود. پرشور و پرشتاب با او حرف می زدم زمان دیدار کوتاه بود و سالن مراقبت های ویژه پر از بیماران بدحال... گفتم، او که توان باد و توفان است و صلابت کوه، باید برخیزد و با ناخوشی نیز بستیزد... در نگاهش هیچ نشانی از اعتراض نبود. احساس کردم این بار تسلیم طبیعت و سرنوشت محتوم شده است....

هرگز او را اینگونه ندیده بودم. او را که عمری با شب جنگیده بود و ابرها را کلمه به کلمه پاره پاره کرده بود. او که شعر بود. شاعر بود. عشق و زندگی و وطن شاعران غریب بود در این روزگار سخت... از نوک انگشتانش شعر مثل ستاره، صدها ستاره می چکید در شب های ناامیدی و سیاه، و وزن ها و فرم ها و مضمون های تروتازه ای می آفرید که بر برگ های تاریخ شعر این سرزمین مدام بیفزاید؛ شعرهایی که به دلیل ساختار روایتی و جنبه های نمایشی و دراماتیک همه مفهوم گرا، پر از تصویر، دارای ارتباطی ارگانیک، تکان دهنده و صمیمی و تاثیرگذارند؛ شعر هایی که خود را به تک تک درختان وطن گره زده اند و با این آب و خاک پیوندی ماندگار دارند. گفتم، به یقین این روزها شعر تازه ای در گلویش نطفه بسته است. باید هرچه زودتر برخیزد و آن را بنویسد. دیدم با شنیدن نام شعر، اشک از گوشه چشم هایش قطره قطره فرومی ریزد....

گفتم، بمان! بمان! که بودنت، واحه ای است در برهوت... بی آنکه بدانم او بی چمدان و بلیت و گذرنامه در آستانه سفری بی بازگشت و بی فرداست؛ سفری که فرصت یک خداحافظی هم به کسی نمی دهد....