آرشیو پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۳، شماره ۳۰۹۶
نسل چهارم
۸
داستان

یک روز

سهره آبی

اصلاقرار نبود آن روز با بقیه روزها متفاوت باشد. قرار بود یک روز گرم و آفتابی یا یک روز سرد و مثلابارانی یا برفی باشد. اصلایکی از روزهای زندگی هر فرد، از نوع عادی و تکراری آن ولی خب مگر یک روز عادی احتیاجی به تعریف کردن دارد؟ خب پس بیایید تفاوت برایش ایجاد کنیم. بله روزی بود که مهم ترین تصمیمات یک کشور قرار بود در آن روز گرفته شود مثل روز انتخابات. روزی بود که خبر مرگ یک هنرمند بزرگ کل یک کشور را سیاهپوش می کرد. روز نخستین حمله هوایی دشمن به کشور بود. جذاب تر شد؟ همین طور است؟ یعنی باید داستان را مثلابا یک جمله این طوری شروع کنم: آن روز، روز داغ و مهم انتخابات بود، اصلامهم نبود چه ساعتی از شبانه روز به خیابان بروی، همیشه مردمی بودند که یک شخص یا دیگری را تشویق یا تخریب کنند، یا مردی که مثل هیچ کس نبود، از جنس این زمانه نبود ودر قالب این روزگار تیره وتار نمی گنجید، اوهم امروز از میان ما رفت، یا آن روز که جنگ شروع شد، در کوچه تنگ و خاکی خانه پدری داشتم تمام تیله های یک محل را یک جا برنده می شدم، فقط اگر چند لحظه دیرتر صدای انفجار می آمد و... نه من دوست دارم درباره یک روز کاملاعادی صحبت کنم که اصلاقرار نبود با بقیه روزها متفاوت باشد وخب نبود...