آرشیو پنجشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۳، شماره ۳۱۹۱
جامعه - محله
۸

راز عجیب زنی هفت هزارساله در قلب تهران

همه چیز یک اتفاق بود. وقتی که پیکر زنی هفت هزارساله خوابیده رو به خورشید از عمق شش متری زمین بیرون آمد. آن روز، روزی بود مثل همه روزها، دانشجوی باستان شناسی گذرش به خیابان مولوی افتاده بود. سازمان آب و فاضلاب هم مثل همیشه داشت جایی از خیابان را حفر می کرد. در همین روز معمولی، چشم دختر در بین خاک های روی هم تلنبار شده به چند تکه سفال افتاد. سفال هایی که سرنخ کشف اسکلتی دیرینه شد. کشفی که شوک بزرگی به ساکنان تهران دودزده وارد آورد. ساکنانی که نهایت قدمت تهران را قاجاری یا صفوی می دانستند. آنها خیلی از کاوش های باستان شناسی دشت تهران را از یاد برده بودند. حق هم داشتند، روی کاوش های قیطریه که بیش از 350 گور عصر آهن به دست آمده بود، حالاهزاران آپارتمان مثل قارچ روییده است تا همین دو سال پیش مسوولان پای شان را در یک کفش کرده بودند که شهرری باید از تهران جدا شود و در آن صورت چشمه علی شش هزارساله هم دیگر برای تهران نبود. تپه ازبکی نظرآباد هم که گرفتار مالکش است. تپه پردیس هشت هزارساله ورامین هم که داشت سایت موزه می شد حالاپاتوق معتادان شده. زن هفت هزارساله اما پیدا شد تا جیغ بکشد بر سر مردم و مسوولان: «لطفا تاریخ را از یاد نبرید.» زنی که زندگی اش خود راز عجیبی است. معمایی ناگشوده چمبره در خود. آیا او اهل تهران بوده؟ یا مسافری از شهرری؟ آیا او داشته از شاهراه باستانی خراسان بزرگ عبور می کرده؟ به کجا می رفته؟ چرا مرده؟ چرا اینجا مرده؟ با خودش چه داشته؟ تنها همین کاسه سفالی چشمه علی؟ سفال سرخ؟ وقتی مرده داشته به چه چیزی فکر می کرده؟ آیا می توانسته در آن زمان تصور کند که سال ها بعد اینجا خیابانی می شود به اسم مولوی. خیابانی که می شود، بورس پارچه و نخود و لوبیا. آیا فکر می کرد که زمانی می رسد، جایی را که او می بیند، تبدیل به این آشفته بازار امروزی می شود؟ و شب ها معتادانی که روی زمین پرسه می زنند، اسکلت های وهم آور کابوس های شبانه او می شوند؟