آرشیو چهار‌شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴، شماره ۵۸۹۹
صفحه آخر
۲۴
خانه پدری

رگبار حرمان

پوریا سوری
عید مردماس، دیب گله داره (الف. بامداد)

خیابان، شادی، مردم. خیابان، شادی، مردم. خیابان دوباره پر شده از شادی مردم. به هم لبخند می زنیم و در چشم های یکدیگر رد مهربانی را می جوییم. صدای خنک آب از جوی خیابان می آید و بوی نان گرم در محله پیچیده است، انگاری دوباره بهار است. همسایه ها! که می شناسی شان که می شناسند تو را که در همین کوچه ها قد کشیدی و بزرگ شدی، گله به گله ایستاده کنار تیر برق یا نشسته روی پله ای گرم صحبتند. صلای آشنایی شان روح نواز است و صد البته که سلام سلامتی می آورد.

در را باز می کنی و قدم به دالان خانه می گذاری، از طاق سایه رد می شوی و می رسی به حیاط. شاخه نسترن از روی داربست گذشته و آنسوتر تا نزدیکی زمین آمده است. باغچه های دو سو را نگاه می کنی، زندگی از سر گرفته اند، جوانه های شادمانه از گره گره ساقه بوته های رز به بیرون سرک کشیده و همین روزهاست که بشکفند از هزار رنگ. درخت ها که عریان از زمستان گذشته اند، یک به یک تن پوشی از شکوفه به تن دارند، یکی شان قرار است سیب های سرخش را به آبی عمیق حوض بسپارد و دیگری می خواهد از گیلاس های سرخ همزادش گوشواری بسازد برای کودکان خانه پدری که می دوند دور حیاطی که حیات اهالی است که می خندند که می خندی بی وقفه در آرامش دریاچه ای با کاشی های لاجوردی و خزه های خواب آلود، که بسیار میهمان نواز است و سایه گلدان های شمعدانی را به ضیافت ماهی ها و آب ها فراخوانده است. پله های منتهی به بالای ایوان، ختم می شود به فرشی که پدر گوشه ای از آن نشسته، گرم خواندن روزنامه است، تکیه می دهی به نرده ها و نگاهش می کنی... سپیدی موهایش را، رگ های آبی دستانش را که از تاریخ مصایب و رنج ها گذشته و امروز بر پوست آفتاب خورده اش ردی کشیده از مسیری که ترجمانش این است: انسان زیستن آسان نیست، که زندگی در هجوم بادها، برای مردمان آزاده، زندگی در رگبار حرمان است...

عینکش را جابه جا می کند و روزنامه را بالامی آورد، انگاری خبر را می خورد، نمی خواند... سلام می دهی! سرش را از روزنامه بیرون می کشد و می گوید: سلام، راستی! خبر خوب را شنیده ای؟