بی سرزمین تر از باد
مدت هاست جوان هایی را می بینم که تکلیفشان با خودشان و دنیا هیچ معلوم نیست، در مقابل هر سوالی با قیافه ای مغموم و البته حق به جانب جواب می دهند: نمی دانم! بین رفتن و ماندن سال هاست که مرددند، بین انتخاب کار یا تحصیل، بین ماندن با یکی از دو عاشق خود، بین ایمان و بی اعتقادی.
این برای آدم هایی از نسل ما که از 10سالگی در بازی های کودکانه و در انشاهای مدرسه شفاف و قاطع انتخاب کرده بودیم و می دانستیم چه کاره و چه می شویم، عجیب و گاه نگران کننده است. این طور نیست و نبود که همان خلبان ها، دکتر ها و مهندس های بازی های کودکی از آب دربیاییم؛ نه! اما لااقل اگر اتفاق عجیبی مسیر سرنوشتمان را عوض نکرده باشد، به سمت چیزی شبیه همان شغل ها و راه ها رفته ایم، اما با اغلب این جوان های امروز که حرف می زنم، حتی آنها که دیگر چندان جوان نیستند و در آستانه 30 سالگی اند، هنوز هم نمی دانند که قرار است چه کنند و چه کاره شوند. جالب اینجاست که اغلب هم می نالند که کسی یا چیزی آنها را بلاتکلیف و معلق نگه داشته و تقصیر خودشان نیست که این طور بی هدف و بی رویا زندگی می کنند. واقعیت این است که هیچ چیز برای یک پدر و مادر از دیدن فرزندی که راه و رویایی پیش رو ندارد دردناک تر نیست. کاش می شد به همه آدم هایی که سال هاست منتظر معلوم شدن تکلیفشان هستند این را ثابت کرد که: به واقع این ما هستیم که انتخاب می کنیم چقدر منتظرمان بگذارند، اینکه پشت در بمانیم و در فهرست انتظار یا با احترام دعوت شویم به داخل یک راه یا یک مسیر! اگر بین دو لنگه در مانده ایم و جرئت رفتن و ماندن نداریم، تقصیر کسی جز خود ما نیست....
گاهی باید در را روی صورت خودمان بکوبیم حتی دستمان لای در بماند و آسیب ببیند. درد دارد، اما لااقل این در کوفتی را خودت بستی و خلاص! دست کم لای نیمه در بهترین روزهایت را هدر ندادی و چشم ها، لب ها و دست هایت تبدیل به مجسمه و دکمه و سنگ نشدند. باور کنیم که اغلب این معلق ماندگی ها تقصیر خود ماست و بس، من عاشق این آیه زیبای قرآن هستم: خدا سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر به خواست خودشان....