داخلی. بلوچستان. بهار
اسفندماه است. دوره آموزشی بهبود مهارت های سوادآموزی، که چراغش را «موسسه پژوهشی دانایار» روشن کرده، با همکاری «اداره کل آموزش و پرورش سیستان و بلوچستان»، با برگزاری کارگاه های آموزشی هنرهای تجسمی و هنرهای نمایشی در بلوچستان آغاز می شود و برگزاری کارگاه «بداهه پردازی» برای آموزگاران بلوچ، بهانه سفرم می شود با جمعی از خوبان، به آن دیار نجیب. سومین روز کارمان است. آموزگاران زن، مگو و موقر، چسبیده به هم نشسته اند و نگاهشان به من و همکارم است که می خواهیم بازی نمایشی بداهه ای را معرفی کنیم تا همانجا دسته جمعی بازی شود. نام بازی «قاب یخی» است و در آغاز از همه می خواهیم با دو دستشان یک «قاب» (فریم) بسازند به رسم اهالی سینما، و دست بچرخانند به هرجا که می خواهند، بعد قاب شان را ثابت و ساکن، روی نقطه دلخواه مشخصی نگه دارند، اصطلاحا قاب ببندند و بگویند در آن قاب، از لای آن انگشتان کشیده لرزان، چه می بینند. زنان آموزگار بلوچ قاب می بندند و در آن چاردیوار بی منظر، هرکه از هرچه در قابش می بیند می گوید، از تخته پاک کن گرفته تا عکس رئیس جمهوری و ترک روی دیوارها. نوبت به زنی می رسد که دستش را رو به پنجره گرفته است و روی پرده ضخیم و تیره ای که پنجره بسته را پوشانده، «قاب» بسته است. زن می گوید: «بهار.» من و همکارم متعجب می پرسیم: «بهار؟!» زن می گوید: «بله، بهار.» می گوییم: «شما که قاب تان رو به آن پنجره است، رو به آن پرده!»؛ زن محکم و مطمئن می گوید: «اما من دارم آن بیرون را می بینم، دارم بهار را می بینم.»...
دستانم را فریم می کنم و قاب می بندم روی همان پرده، همان پنجره... نه! بغض، تعارف نیست که «آمدنیامد» داشته باشد، فقط «آمد» دارد.