آرشیو شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۶، شماره ۲۸۵۰
تخته سفید
۹

ما معلمیم، خدا نیستیم

زهرا خماریان ( کنشگر رسانه ای فرهنگیان)

وقتی آدم معلم میشه، اتفاق عجیبی براش می افته که خودش خیلی دیر متوجهش میشه! انگار نقش معلمی رو که می گیری، فراموش می کنی تو یک شخصی، آدمی! رفتارت عوض میشه! گمون می کنی باید طور دیگه ای رفتار کنی! ناسلامتی حالا شدی خانم معلم یا آقا معلم! این دگرگونی خیلی هم چیز خوبی نیست! گاهی از انسان بودن دست می کشی! دیگه خودت نیستی! شدی یه چیزی بیشتر از خودت یا کمتر! البته این وسط ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم دست به دست هم میدن تا تو آنی شوی که نباید بشوی! معلم ها و استادهای خودت، کتب و توصیه های ریز و درشت و بخش نامه ای و دستوری از بالا به پایین طوری دستات رو می بنده و ذهنت رو اسیر می کنه که خیلی دیر متوجه میشی یه چیز دیگه شدی! یک بار فراانسانی میشی و تا اوج میری و یک بار رفتارت مایه حیرت! تو این آونگ عرش و فرش مدام در تلاطمی! تو حامل یه عالمه «باید» مطلق می شی! که یا به زور یا به شوق، تو مغزت ریخته میشه! اونوقت تو خودتو موظف می کنی! که رسالت داری! باید همه تلاشتو بکنی! تو مالک مسئله های بچه هایی! تو مالک آرزوهای کودکی آنهایی! پس باید یه چیزایی یاد بگیری، تو کلاسایی شرکت کنی تا تو هم بتونی مثل گذشتگانت برای خودت و بچه هایی که بهت امانت داده شدند، یه عالمه «باید» درست کنی و بریزی رو دوش بچه ها؛ از کلاسی به کلاسی و نسلی به نسلی! نتیجه اش هم قاعدتا یک چیز بوده! تو خسته، والد خسته و کودکان خسته تر از همه! در گذشته های نه خیلی دور! هر نسلی از بچه ها، در زمینه تحصیلات، موقعیت های اقتصادی از معلمانشون پیشی می گرفتن؛ اما شاید برای چندمین نسل که مهارت های علمی و شغلی نه تنها از یک نسل به نسل دیگه برتری پیدا نمی کنه، برابر هم نمی شه، حتی پسرفت هم داشته! واقعا انتظار داریم نسلی که آزادی و اختیارشو گرفتیم و زیر این همه «باید» لهش کردیم، خسته و بی رمقه و ازنفس افتاده! انگیزه دویدن و پرواز داشته باشه! تو مدارسمون چی می گذره! داریم با بچه هامون چه می کنیم؟ شاید تو این بازار گرم تبریک روز معلم باید یه بارم از خودمون بپرسیم: داریم با شتاب کجا میریم؟