شوکران نوش
خورشید غمگین سر زد
تختی! سحر شد، برخیز صبح از کران سر بر زد
باز این فلک می چرخد باز این زمین می لرزد
در سکر رویا راهی تا گور تو طی کردم
بر خوابگاهت دستم، انگشت غم بر در زد
برخیز این مردم را راهی به کارستان کن
وقت سفر شد آنک خورشید غمگین سر زد
ای تختیان بر خیزید با روح تختی همدل
وقتی هزاران کودک در خون خود پرپر زد