آرشیو پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۶، شماره ۲۱۸۱۶
اخبار کشور
۳
چشم به راه سپیده

این رفتن جمعه جمعه ها پیرم کرد

غم نخستین

نوشته است به نام تو سفر تکوین را

و آفریده به عشقت غم نخستین را

خدا که تعبیه کرده ست وقت پلک زدن

درون چشم تو زیباترین مضامین را

فرشتگان همگی خوشه چین حلقه تو

که یادشان بدهی آیه آیه والتین را

نگاه کردن تو مو به موست از این رو-

سپرده اند به تو موشکافی دین را

تو کیستی که خدا نیز وقت خلقت تو-

گشوده است به حیرت زبان تحسین را

کبری موسوی

جمعه ها

هجر تو زدرد و داغ دلگیرم کرد

اندوه و غم زمان زمینگیرم کرد

گفتند که جمعه می رسی از کعبه

این رفتن جمعه جمعه ها پیرم کرد

سید محمدرضا هاشمی زاده

خنده غنچه

خنده غنچه مرا یاد تو می اندازد

در دلم، خانه ای از نور خدا می سازد

بس تفاخر کند این باغ به صحرا و به دشت

که به یمن نفست، بر همگان می نازد

جامه ات سبز، چمن سبز، همه صحرا سبز

پرچمی سبز، به تکریم تو می افرازد

باغ، خندان و غزل خوان و زمین پر نعمت

همه دشت، به توصیف تو می پردازد

خنده سبز چمنزار، به هنگام بهار

به همه زردی و هر سردی و غم می تازد

مست و دل شاد، ز دیدار تو، هر رهگذری

به تماشای تو عالم دل و جان می بازد

مصطفی معارف

صدایت می کنم

صدایت می کنم، عالم شمیم عود می گیرد

دو چشمانم به یاد تو، غمی مشهود می گیرد

شبی در خلوت لاهوتی روحم تجلی کن

که دارد شعر هایم رنگی از بدرود می گیرد

سواحل در سواحل، خاک سرگرم گل افشانی ست

که روزی رنگ و بو از آن گل موعود می گیرد

در اشراق ترنم ها و آفاق تغزل ها

زمین را نغمه جادویی داود می گیرد

هلا ای قدسی سرچشمه انفاس جالینوس

به دشت زخمهامان نقشی از بهبود می گیرد

ببین مولا! به محض این که از عشق تو می گویم

جهان را، شوق یک فردای نامحدود می گیرد

آرش شفاعی

کتاب انتظار

تا میان قصه های بغض دار، صحبت از حوالی ظهور شد

صفحه صفحه کتاب انتظار، با سرشک ندبه ام نمور شد

آسمان ابری غزل ببار، ای پیام دار روشنی بتاب

زیر برق دشنه کبود جغد، آفتاب رفته رفته کور شد

عقل سنگ جهل را به سینه زد، عشق هر چه رشته بود پنبه شد

باز هم خدایگان عقل و عشق، تکه سنگ های بی شعور شد

سامری الهه فریب ساخت، گندم آفرید و باغ سیب ساخت

روی نعش آدمی صلیب ساخت، آدم از تبار خویش دور شد

ابتدای مقدم بهاریت، انتهای عصر جاهلیت ست

پس بیا که دختران آرزو، زنده زنده از غمت به گور شد

بهرام امیری

دلخوشی

غروب جمعه دلم بوی یار می گیرد

افق افق دل من را غبار می گیرد

نه با زیارت یاسین دلم شود آرام

نه با دعای سماتم قرار می گیرد

نوای ندبه صبحم هنوز ورد لب ست

که نغمه عشراتم به بار می گیرد

دل صنوبریم زین هوای مه آلود

نه از فراق، که از انتظار می گیرد

قسم به عصر که خسران قرین انسان ست

مگر که دانش خود را به کار می گیرد

بدان که دلبر ما جان برای یاری خویش

در این دیار هزاران هزار می گیرد

به گوش منتظران گو که صبح نزدیک ست

اگرچه شب ز رفیقان دمار می گیرد

جمال یار چو خورشید عالم افروزست

حجاب نفس تو را زان نگار می گیرد

تمام دلخوشیم یک نگاه کوچک اوست

ز چیست یار من از من کنار می گیرد؟

اگر که یار نخواهد به جلوه غم ببرد

دل زهیر چو شب های تار می گیرد

زهیر دهقانی آرانی

شعله عشق

عیب از کجاست؟ غیبت او بی دلیل نیست

چون ذاتا آفتاب، به مردم بخیل نیست

ما فرع خاک پای تو هستیم - ای حبیب!

خاکی که سر به سجده نیارد، اصیل نیست

باید میان کوره بسوزد که گل کند

دل تا میان شعله نیفتد خلیل نیست

جایی که جای پای عروج محمدست

راهی برای پر زدن جبرئیل نیست

بعد از دو نیم کردن دل پا بر آن گذار

این سینه کمتر از وسط رود نیل نیست

رضا جعفری