آرشیو پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۶، شماره ۳۹۹۹
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

داستانک

نیمه شب...

سروش صحت

جلوی تاکسی نشسته بودم. تاکسی مسافر دیگری نداشت. رادیوی تاکسی روشن بود ولی صدای رادیو آنقدر کم بود که چیزی از حرف های گوینده نمی شد فهمید. به راننده گفتم: «میشه صدای رادیو را یه کم بیشتر کنید؟» راننده بی آنکه نگاهم کند گفت: «چیزی نداره.» و صدا را زیاد نکرد. چند دقیقه ای در سکوت رفتیم. خواستم سر صحبت را باز کنم گفتم: «چه خوبه که اقلا نصفه شب ها ترافیک نیست.» راننده گفت: «من یه سیگار بکشم اذیت می شی؟» گفتم: «ببخشید من یه ذره ریه هام ناراحته، میشه وقتی من پیاده شدم سیگارتون را بکشید؟» راننده چیزی نگفت. چند لحظه بعد سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد. با تعجب به راننده نگاه کردم. راننده نگاهم نکرد و پک عمیقی به سیگارش زد. بعد دوباره به سیگار پک زد و گفت: «سر شیشه را بده پایین اذیت نشی.» پنجره را پایین کشیدم، باد سردی توی ماشین پیچید. سردم شد. شیشه را سریع بالا کشیدم. راننده گفت: «ببخشید حالم خوب نبود، باید می کشیدم.» گفتم: «نه، راحت باشید.» راننده پک دیگری به سیگار زد و سیگارش را خاموش کرد. دوباره تاکسی توی سکوت فرو رفت. نه من، نه راننده با هم حرف نمی زدیم، هیچ کدام همدیگر را نمی شناختیم. هیچ کدام چیزی از هم نمی دانستیم، پس چرا فکر می کردم با هم دوست شده ایم؟