آرشیو پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۶، شماره ۴۰۳۳
شرح بی نهایت
۱۱
پلک

در کوچه ای از حلبچه

شعرهایی تازه از وحید ضیایی

خاکستر و خاک

در آبادی دور

مردمانی هستند

که گورهاشان را

با نان و خرما و چاقو

در زنبیلی

با خود می گردانند

پادشاهانی دارند

که روزهای بسیاری

بی شمار از آنها را

به تیر و داس و تبر می کشند

مردمانی

که بالاخره

کسی از گوربرانش

یک شب

پادشاه را

در خواب شلیک می کند

و تاجش را

در بقچه ای کوچک

به خانه می برد

آنها

رسوم عجیبی دارند

خنجری را تیز می کنند

که گلوی تنها قوچشان را خواهد برید

و با زنانی عهد می بندند

که در تفاله گاو

می زایند

همیشه کسی هست

که ناغافل بخنداند

ناغافل گم شود

نا غافل تیر خلاص بزند

کسی

که نزدیک ترین فرد به اجاق آدم هاست

در آبادی نزدیک

همیشه باد می وزد

جایی که خاکستر و خاک می رقصند.

قصه کاج های زخمی

ما به کمترین ها قانع بودیم

رختی کهنه از پدر

جورابی وصله از برادر

نیمرویی سوخته از خواهر

مادر اما... ساکت بود

ما با کمترین ها ساختیم

چهار وجب از تخته ای سیاهرو

بند انگشتی گچ

و زهوار در رفتگی قصه کاج هایی زخمی

گشادی شلوار های بی ریخت

و شوق کتانی کوچک

در محله های خاکی شیشه ریز

قناعت ما

در سفره های کوچک شاممان تلخ بود

و سرفه های کوتاه بخاری های نفتی

دنیا

چهار وجب بیشتر نبود

در خاکی

که عمیق می نمود

ما به کمترین ها زنده بودیم

قرصی نان

قرصی قرمز

قرصی قرضی

و خانه ها نزدیک تر به قبرستان

حالا به من حق بده!

حق بده محبوبم!

از ماه به قرصی

از ابر به غرشی

از آفتاب به غروبی

دل خوش باشم!

حق بده!

از تو به اشاره ای

ابرویی

کرشمه بی هوایی

به قباله ای کاهی

به همین بد قلقی های این چند روز

از عمر...

از عشق

به شعری، به دقیقه ای، به آهی

از سیاست

به سیلی ای

اخمی

زهر خندی

من به کمترین ها قانعم

اندازه سوزنی اشتباهی

که مرا

به نقاشی بهشت گمشده ای

نزدیک تر می کند

خیلی نزدیک تر

چکاچک خمار و چکمه

نکند عشق

آن دود غلیظ شبانگاهان دلتنگی

آن پیامبر پابرهنه مجنون

آن ماشه چسبیده به نزدیکترین دل

خواب نیمروز پلک ابری باشد

که از گریستن بیگانه است

حتی

بر لبان آماسیده دو نعش

که در کوچه ای از حلبچه

ته چهره ای دارند

از معصومیتی کودکانه...

پاشیده...

می ترسم

نامت را

در چکاچک خمار و چکمه

که پرسیدند

فراموش کرده باشی

و از قباله نیم سوزت

به نام «زنی وطنی»

شماره بگیری

شعری که در کودکی

قوتش

کباب گنجشک بوده باشد و

چون درختی

که بیجا

همیشه روییده

نکند عشق

لولای دری باشد

شکسته

در محله ای پایین

در چراغ قرمزی بالا