آرشیو پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۶، شماره ۴۰۳۳
شرح بی نهایت
۱۱

شروه

قالب دو بیتی درتاریخ شعر ایران، طرفداران فراوانی دارد و اغلب به دلیل کوتاهی و سادگی های مفهومی، به شکل سینه به سینه درمیان نسل های مختلف جا بازکرده است. دو بیتی همان گونه که ازنامش پیداست دارای دو بیت و چهار مصرع است که گاهی، مصراع سوم آن قافیه ندارد. بسیاری از کارشناسان ادبی بر این باورند که این قالب شعری، مشتق از شعر هجایی در عصر ساسانی است. دو بیتی ها اغلب درونمایه ای عاشقانه و عارفانه دارند. قالبی رایج در میان روستاییان ایران زمین. قالب دوبیتی بنا به مکان زادگاه هرشاعر، گاه نامی برخاسته از اقلیمی خاص برخود گرفته است. این هفته با نوعی دوبیتی با نام «شروه» آشنا می شویم که یادآورشاعری چون فایز دشتستانی است.

به بالا بنگری مهتاب بینی

گل خوشبو کنار آب بینی

برو فایز سزای تو همین بود

پری مثل مرا در خواب بینی

مریضی کز جدایی گشته بیمار

علاجش چیست عناب لب یار

همین باشد علاج درد فایز

مکش زحمت طبیبم را میازار

مه بالا نشین پایین نظر کن

به مسکینان کلامی مختصر کن

بتا فایز غریب این دیار است

محبت با غریبان بیشتر کن

دلم ای کاش بیرون می شد از تن

دریغا دست بر می داشت از من

کسان دارند فایز دشمن از دور

من مسکین بود در خانه دشمن

دل از من چشم شهلا دلبر از تو

لب خشکیده از من کوثر از تو

بنه بر جان فایز منت از لطف

سر از من سینه از من خنجر از تو

نسیم امشب عجب دفع غمی تو

یقین دارم نه از این عالمی تو

شمیم زلف یار فایز ستی

و یا زانفاس ابن مریمی تو

ز دستم رفتی ای حور بهشتی

مرا در دوزخ هجران بهشتی

نگفتی فایزی هم داشتم من

بریدی بی سبب تخمی که کشتی

سراغ جان جانان از که پرسم؟

نشان ماه کنعان از که پرسم؟

چو اسکندر به ظلمت رفت فایز

گذار آب حیوان از که پرسم؟

خیال کشتن من داشت جانان

کدامین سنگ دل کردش پشیمان؟

نداند عید فایز آن زمان است

که گردد در منای دوست قربان

مرو ای جان شیرین از بر من

توقف کن که آید دلبر من

بده فایز به تلخی جان شیرین

که جانانت بگیرد سر به دامن

نه هر چشمی ز جسمی می برد جان

نه هر زلفی دلی سازد پریشان

نه هر دلبر ز فایز میبرد دل

رموز دلبری سری است پنهان

جوانی هست چون گنجی خداداد

خوشا آن کس که این گنجش خداداد

برو فایز که این گنج از تو بگذشت

مزن دیگر تو از دست خدا داد

دل من حالت پروانه دارد

به آتش سوختن پروا ندارد

دل فایز چو مرغ پر شکسته

به هر جا کو فتد پروا ندارد

کنم مدح خم ابروت یا روت

نهم نام لبت یاقوت یا قوت

یقینم هست فایز زنده گردد

رسد بر تخته تابوت تا بوت

خبر از دل ندارم نیست یا هست

برید از ما و با دلدار پیوست

گله از دل مکن فایز که پیری

تو را از پا فکند و رفت از دست

اگر از روی تو مهجورم ای دوست

زدرد دوریت رنجورم ای دوست

جدا فایز زتو نز بی وفایی ا ست

خدا داند که من مجبورم ای دوست

مرا در پیش راهی پر زبیم است

از این ره در دلم خوفی عظیم است

برو فایز میندیش از مهابت

که آنجا حکم با رب رحیم است