آرشیو سه‌شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، شماره ۴۰۴۹
صفحه آخر
۱۶
روشنایی های شب

آدم های بهاری

عبدالجبار کاکایی

مردی که همکار حساس من است، حرف های پسرک را وقت خرید عید شنیده است. در هیاهوی روزهای پایان سال! دست مادرش را محکم گرفته بوده و او را به سمت کفش فروشی بزرگی می کشیده. در همان حال هم او را به جان خودش قسم می داده که کفش قشنگ پشت ویترین را برایش بخرد. مادر با شرم و حیا، طوری که دیگران نشنوند برای پسرک توضیح می داده که کل پول خرید عیدشان هم به قیمت کفش نمی رسد. پسرک اصرار می کرده و می گفته عیدی که بگیرد پول کفش را بر می گرداند. مادر پوزخند تلخی روی لبش نشسته و بی توجه به فریادهای پسر دستش را از دست او بیرون آورده و در خلاف جهت او و مرد براه افتاده است. مرد اینها را ناخواسته شنیده و دیده است. می گفت برای یک لحظه دلم می خواست، می توانستم مثل شخصیت داستانی عمل کنم که برایم تعریف کرده ای. از داستانی یاد می کرد که شاید شما هم شنیده باشید. داستان مردی که داخل رستوران متوجه علاقه پیرزنی به غذایی گرانقیمت می شود. غذایی که قیمتش بیش از همه پولی بود که شوی زن به همراه داشت. مرد همه اینها را از حرف های درگوشی پیرزن شنیده بود. فکری به ذهنش رسیده بود. به بهانه شنیدن خبر تولد فرزندش همه حاضرین را به خوردن آن غذای گرانقیمت دعوت کرده بود. فرزندی که هرگز از مادر زاده نشده بود. شاید امثال مرد توی داستان کم باشد اما لابد هست. نمونه اش کارخانه داری بود که چند سال قبل دیدم. شرکتش به ته خط رسیده بود. باید دم عید کارگرانش را تعدیل می کرد. نکرد. می گفت نمی خواهم شادی عید را توی چند خانه غم کنم. هزینه دستمزد آن سال هم قرض روی قرضش شد. پسرش می گفت پدرم دیوانه است. من چنین گمان نمی کردم. شما چه فکر می کنید. راستی نگران آن پسر و کفش هایش نباشید. همکار حساسم برای رسیدن او به کفش های مورد علاقه اش راهی پیدا کرد. چه راهی؟ مهم نیست! منظورم راهش است. وقتی قصد، گم کردن ردکمک به دیگران باشد راهش را پیدا می کنید.