آرشیو پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۷، شماره ۴۰۷۴
روایت شهرزاد
۶
داستانک

پیرمرد

کاظم رستمی

پیرمرد در را که باز کرد، دست هایش می لرزید. نگاهی به پشت سرش انداخت و چراغ های اتاقی را که دیوارهایش مزین به عروسک های جور واجور بود روشن کرد. کفش هایش را در آورد و شروع کرد به توضیح دادن. تکه کارتنی که رویش نوشته بود سوییت اجاره ای را در دستش داشت و با کمک آن بخش های مختلف خانه یعنی همان مهد کودک را شرح می داد.

«جونم بگه براتون این از حمومش: تر و تمیز. این از آشپزخونش: اوکازیون. اینم از دستشویی و پذیرایی و اتاق. خداییش شصت تومن بیشتر می ارزه یا نه؟ جای تر و تمیز بهتون دادم.»

مصطفی که بزرگ تر بود، گفت: «حاجی خوشمون اومد. خانوما هم بیان ببینن. ما می خوایم فقط یه شب اینجا بمونیم. فردا صبح ساعت هشت تخلیه می کنیم و راهی می شیم.»

پیرمرد با دست راست سبیل هایش را تاب داد و تکه کارتن را به زانوی چپش زد و گفت: «باید زودتر خالی کنین. ساعت حدود هفت. چون اینجا مهد کودکه. بچه ها میان بد میشه. البته به دختر دوستم که مدیر اینجاست سفارشتونو می کنم.»

مصطفی رو به محمود کرد و گفت: «چیکار کنیم؟»

محمود گفت: «حالا خانوم ها بیان ببینند ببینیم چی می شه.»

پیرمرد که داشت به حرف های بین داماد و پدرزن گوش می داد با عصبانیت گفت: «خانوما، خانوما. ولمون کنید آقا. خانوما دیگه کی ان؟ مهم شمایین که دیدین. وسایلتونو بیارین: انعام من بدبختم بدین برم سرکار و زندگیم.»

مصطفی گفت: «چرا داغ کردی؟ دخترم هر حرفی بگه همونه. اون نور چشم منه. اگه قبول نکنه منم قبول نمی کنم.»

پیرمرد سریع سمت در خروجی رفت و رو کرد به خانم ها و گفت: «نور چشم بابا بیا تایید کن منم برم سر بدبختیام.»

به وضوح دست هایش می لرزید و از رمق افتاده بود. با همان حالت گفت: «از صبح در گیر یه لقمه نونم» و زیر لب کسی را نفرین کرد.

بالاخره خانم ها تایید کردند و قرار بر همان شصت تومان شد که صحبت کرده بودند. مدیر مهد بلافاصله خودش را رساند و او نیز مشغول توضیح دادن جاهای مختلف مهدی که شب ها محل اسکان مسافرین بین راهی و روزها محل گذراندن اوقات بچه ها بود، شد.

زنجان