آرشیو پنج‌شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۷، شماره ۴۱۱۰
شرح بی نهایت
۶
پلک

کاغذهای اضافه در کیسه

هدی حدادی

کوچ طبیعی

بیا

اینجا فرصتی است تا مچاله ام کنی

در آغوش این پنج شنبه بی بالش

من

بره سفید تو

میلیون ها دقیقه را چریده ام تا این صحرا را بسازم

کشو ها را مرتب می کنم

یک بلوز نخی، یک بلوز نایلونی

چیزی را باخته ام یا نه؟

کاغذ های اضافه در کیسه می روند

مدادهای کوچک بایگانی می شوند

نه باخته ام و نه برده ام...

خودم و چیزهایم به چرخ دستی دوره گردان سفر کرده ایم

خودم و چیزهایم از خشکسالی چهل ساله عبور کرده ایم

اسمش می شود زمان نبردن و نباختن...

اسمش می شود یک کوچ طبیعی

دردهان تلخت

نمی خواهم هیچ راهی را گلی کنم

اما تو، با چشم هایی که جاده دارد

چرا وسط جاده نشسته ای و هر چه بوق می زنم کنار نمی روی؟

به دندان های فاصله دار یک آدم دیو رانده شده می مانی

صدای استخوان های ریزمان را

به وضوح

با جزییات شاعرانه اش

در دهان تلخت بشنو

نت بردار

به هر دالانی که چرخیدی

چلچراغهای پرواز کن دورشونده رابشمار

دیگر یادت نیاید که چرا از طالبی بدت می آمد

چرا کاغذ ها را سه بار تا می کردی

قضایای کند را به یاد بیاور:

ساخته شدن مترو

احداث شبکه فاضلاب

مجوز کتاب شعر

حالا به سادگی گورت را گم کن

مثل آهنگی که توی تاکسی شنیده بودم

دنیا چرا هیچ وقت نخواسته است که لعنتی، چیزی بیشتر از یک جعبه باشد

درش را ببند

برش دار

تکانش بده

تویش را حدس بزن

سایه ام را که چون زیره می خورم از من متنفر است

در یک فلاپی سیاه ذخیره کن

رویش بنویس: وبا!

چشم هایت را ببند

یک نیمدایره بچرخ

هیس...

دارم شعری را به یاد می آورم که جاده ها را بر می گشت!... تو بر نگشتی!