آرشیو چهار‌شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷، شماره ۵۱۳۲
فرهنگ: ادبیات و هنر
۸
کتابداران

خیلی مردی دکتر جون!

علی رضایی اصل

28 آبان 1393 خیلی سرمان شلوغ بود. کلی مراجعه کننده داشتیم که برای ثبت نام یا تمدید عضویتشان آمده بودند.

هفته کتاب بود، بازدید از کتابخانه هم در این هفته هرسال زیاد می شود؛ مخصوصا از مدارس سطح شهر بازدیدکننده کودک و نوجوان زیاد داریم.

ما هم برای این که کار ثبت نام ها سریع تر انجام شود، فرم عضویت را با تمام اطلاعات لازم، طراحی کرده بودیم. همه فرم را پر می کردند و همراه مدارکشان تحویل کتابدارها می دادند.

آن روز از یک مدرسه ابتدایی پسرانه برای بازدید آمده بودند. همه مدارکشان را آورده بودند و آن را همراه با فرم تکمیل شده تحویل می دادند. بعد هم مشغول بازدید از کتابخانه می شدند. فرم ها را بررسی کردم که اشکالی نداشته باشند. یک فرم نظرم را جلب کرد که متعلق به یک دانش آموز کلاس دوم ابتدایی بود. با خودم گفتم «حتما مثل خیلی های دیگه جلوی گزینه شغل، اشتباهی شغل پدرش را نوشته.» با اسم و فامیل صدایش زدم. پیشم آمد. بچه آرامی بود، به او گفتم: «گل پسر، توی فرم باید شغل خودتو می نوشتی نه شغل پدرت رو.» سرش را پایین انداخت و گفت: «بابای من کارگره، من شغل خودم رو نوشتم خب.» گفتم: «عزیز من شما نوشتی دکتر ولی هنوز دانش آموزی که.» گفت: «من دوست دارم دکتر بشم.» گفتم: «ان شاءا... دکتر خواهی شد، البته اگر خوب درست را بخوانی و زحمت بکشی، حالا چرا دکتر؟» گفت: «برای این که پول دکتر خیلی زیاده و بابام نمی تونه کمرش رو عمل کنه. می خوام دکتر بشم تا خودم بابامو خوب کنم تا دوباره بتونه بره سر کار و پول دربیاره تا صاحبخونه هرشب نیاد با بابام دعوا کنه و مادرم هم دیگه گریه نکنه.»

بعدش دستش را به نشانه کسب اجازه بالا آورد و از من اجازه گرفت و رفت پیش بقیه دوستاش. حواسم دیگر به هیچ چیز نبود. فقط داشتم راه رفتن مردانه آن مرد به ظاهر کوچک را تماشا می کردم و ناخودآگاه زمزمه کردم: «خیلی مردی دکترجون...»