آرشیو پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷، شماره ۴۱۱۵
شرح بی نهایت
۶

یک نیستی کوچک

امیر برغشی

مرا از دری که در من است

داخل کن

به خانه ام ببر

به خودم که فکر می کنم

نیستم

سایه ام را کشته ام

تا آسوده بخوابم

هر پایانی

آغاز مرگی است

یک نیستی کوچک

از رنجی که می بریم

مرگ همیشه ی من

خسوفی طولانی

در بلندترین شب سال

مرا از دری که در من است

داخل کن