آرشیو پنج‌شنبه ۱۵‌شهریور ۱۳۹۷، شماره ۶۸۶۹
ایران جمعه: کافه فرهنگ
۱۳
داستانک ایرانی

خیال سفر

داوود پنهانی

توی مسیر باید از زیرگذری عبور می کردم که بالایش ریل قطار بود.عبور آن روز با حرکت قطار بر ریل همزمان شد. صدای رپ رپه قطار بر ریل، تلق تلق آشنایی بود. از صدا و زیرگذر و قطار و ریل که عبور کردم، کودکی 8 ساله کنار ریل راه آهن جنوب شهری غریب بودم که سنگ می انداخت سمت شیشه قطار به نادانی و ندانستگی، پی بازی یا شیطنت. مردی بودم چمباتمه زده بر پشت بام خانه ای رو به ریل و راه آهن. من دونده امیر نادری بودم روی ریل راه آهن به سودای سفر به دیگر سو. از قطار که گذشتم، سوزنبانی بودم کهنسال، غریب از خود، خو کرده به بیگانگی و کار، گرفتار در هزارتوی سودای فیلمسازی دیگر. از قطار که گذشتم، از سوت قطار که گذشتم، کشاورزی بودم در دشت های جنوب با چشم سو سو زن به غروب، کنار ریل و رود و راهی که پاهای تاول زده بر خاکم را به خانه می برد. از ریل که گذشتم، خیال سفر در من بود، روایت آن سمت کویر که راه ادامه می یابد و قطار برخاک می خزد و شب بر جهاز شتران در مسیر عبور شتک می زند. از قطار که گذشتم، راه و رویا و خیال و سودا مجموع شده بود. من انسان پیشین نبودم، شیفته جنون راه و روح سفر به دیگر سو می رفتم، بی خود از خود می رفتم.... در جاده

جاده بود و ژیان آلبالویی و ظهر تابستان، شانه به شانه هم می رفتیم و ژیان کم نمی آورد. جاده گرم بود، هوا داغ بود و من کلافه از خستگی، گرما و ظهر تابستان. ژیان اما کلافه نبود، خسته نبود. با رنگ آلبالویی و عینک راننده و جاده جوری هماهنگ شده بود که انگار هزار سال برای رسیدن به این لحظه انتظار کشیده است. با ژیان آلبالویی و جاده 30 کیلومتر رفتم، او می رفت و من بودم که به گرد پایش نمی رسیدم. قرقی جاده بود و یک لحظه غفلت در انتخاب خط و اندکی مکث برایش کافی بود که بکند و تیز برود، پرواز کند و جاده را به تملک خود دربیاورد. من ماندم و ژیان رفت، رنگ آلبالویی اش رفت، مرد راننده اش با عینک و سبیل رفت. جاده رفت و تنهایی باقی ماند.