یک دیالوگ معمولی عاشقانه در تابستان 1397
سوفیا توی موبایلش بالا و پایین می رود و می گوید: گوش میدون دوم... ببین احکام دانشجوها و افرادی که رفته بودند در خیابان یا در دانشگاه بودند، آمده.
می گویم: خب؟
می گوید: این دانشجوها چون رفتند دانشگاه قصه شده؟ مگر دانشگاه رفتن جرم است؟
می گویم: نه خب. ولی دی ماه بود. مثل تیرماه.
می گوید: پس تیر و دی مشکل دارد؟ این خیلی گرم است و آن خیلی سرد.
می گویم: نه. اصلا نه تیر و دی ماه مشکل دارند، نه دانشگاه رفتن مشکل دارد... باید توجه کنی که اینها دانشجو بودند.
می گوید: یعنی دانشجوبودن مشکل دارد؟
می گویم: کلا که نه، ولی حواست باشد این دانشجوها نگران جامعه بودند.
می گوید: واااای... می خواهی بگویی جامعه مشکل دارد؟
می گویم: نه... نه... کارگران مشکل دارند، دانشجوها هم اعتراض کردند.
می گوید: یعنی مشکل از کارگران است؟
می گویم: نه بابا... کارگران مشکل بی کاری دارند.
می گوید: یعنی از سر بی کاری اعتراض می کنند؟!
می گویم: نه عزیزم... چون مسئولان پاسخ گو نیستند.
می گوید: مسئولان اینها را بی کار کردند؟
می گویم: مستقیم مستقیم که نه... ولی خب کارخانه ها روی هوا هستند. مسئولان هم هوایی می زنند.
می گوید: یعنی مشکل هوایی است؟
می گویم: نه گلم... مشکل هوایی نیست، زمینی است! بگذار برایت توضیح بدهم. نصف اینها که اعتراض دارند کارشان را از دست داده اند. نصفی هم اصلا کار ندارند و کار می خواهند.
می گوید: چرا کار ندارند؟ دولت و شهرداری که توی این 10، 20 سال گذشته هزاران نفر را استخدام کردند.
می گویم: خب دیگر یک مرحله ای داریم به اسم «گزینش»، اگر توی آن قبول نشوی، استخدام نمی شوی.
می گوید: خب توی گزینش چی می پرسند؟
می گویم: خیلی چیزها...؛ مثلا می پرسند دانشگاه رفته ای یا نه؟
می گوید: اگر بگویی نرفته ای، استخدامت می کنند؟
می گویم: نه دیگر. باید بگویی رفته ام.
می گوید: تو که گفتی اگر کسی رفته باشد دانشگاه برایش قصه می شود.
می گویم: مغز من را رونمایی کردی. میشه لطفا بس کنی؟
می گوید: یعنی می گویی مشکل منه؟ خاک توسرت. مشکلات مملکت را هم می اندازی گردن من؟