آرشیو چهارشنبه ۲۱‌شهریور ۱۳۹۷، شماره ۵۲۰۰
فرهنگ: ادبیات و هنر
۱۰
کتابداران

جایی برای مردن!

اشرف سرلک چشمه سلطانی

مطمئن بودم که کسی در سالن خانم ها نیست. به بخش کودک رفتم و مشغول مرتب کردن قفسه کتاب ها شدم. بعد ربع ساعت برگشتم پشت میز امانت، که ناگهان صدای مهیبی از سالن خانم ها، سکوت کتابخانه را در خود مچاله کرد. یک دختر ناشناس چنان با صندلی که رویش نشسته بود، پرت شده بود وسط سالن که پایه صندلی شکسته بود.

سریع با اورژانس تماس گرفتم. خانمی از آن طرف خط مدام سوال پیچم می کرد و در نهایت نظر داد که آب قندی به او بخورانم و وقتی فریاد مرا شنید که او هشیار نیست که بتواند چیزی بخورد راهنماییم کرد که به 110 زنگ بزنم تا آمبولانس برسد. پلیس هم از من مشخصات خواست که چیزی در چنته نداشتم. زیپ کیف دختر را باز کردم. یک سرنگ، تعداد بالایی بسته های قرص که همگی استفاده شده بودند، هزارتومان پول و کیفی پر از وسایل آرایش و یک دفترچه بیمه تامین اجتماعی متعلق به شهری خارج از تهران کل محتویات کیفش بود. یکی از آقایان فوری گفت: فکر کنم مرده! پشت قرص ها را نگاه کردم همگی آرام بخش بودند. درنهایت پزشک اعلام «اوردوز» کرد. جای کبودی های مکرر تزریق در دستان بی جان و لاغر دختر توی ذوق می زد. یک بار دیگر دفترچه تامین اجتماعی اش را نگاه کردم متولد 1375 بود. بغض راه گلویم را بسته بود. پزشک و بهیارها دختر رابلند کردند و روی برانکارد گذاشتند. ساعت از 9 گذشته بود. دهانم طعم گس اضطراب گرفته بود. در کتابخانه را که می بستم پیرمرد معتادی که سال هاست در پارک، شب را صبح می کند، از پشت درخت صدایم زد: «حاج خانم این دختره چش شده بود.» گفتم: «مگه شما دیدیش؟» جواب داد: «آره از ظهر تو پارک می پلکید.» چند ساعت پیش بهم گفت: «می خوام خودکشی کنم. دیگه خسته شدم.» منم به خیالم داره از سرما هذیان میگه به شوخی گفتم: «برو کتابخانه. اونجا گرمه.» بغضم شکست.