آرشیو پنجشنبه ۲۲‌شهریور ۱۳۹۷، شماره ۶۸۷۵
ایران جمعه: کافه جمعه
۱۳
داستانک ایرانی

تهران در خواب و خیال و باران

داوود پنهانی

خواب دیدم، انتهای تهران به چهارراه ولی عصر می رسد و خیابان ولی عصر به شمال خود می رسد به کوهستانی شبیه آنچه در هراز می بینیم، پیچیده به خویش و جاده و مارهای اندامش. خواب دیدم در انتهای تهران، در آن خیابان به شمال و البرزش ایستاده ام و جهان غریق بارانی است که می بارد بر شهر، بر تهران و آن مغازه های آبرومند با سایه بان های راه راه و رنگی سال های قدیم. خواب دیدم، تهران را در باران دیدم و باران بر تهران می بارید انبوه و پیوسته و سبک بار.

خواب دیدم در باران تهران و آن خیابان ایستاده ام، رو به شمال و البرزی که انتهایش به دره ای می رسید و دره می رفت به مازندران و آن سبزی زیبای شمال تا دره رسیده بود، به کنار دره رسیده بود. به شمال تهران رسیده بود و ما می گفتیم اینجا دیوار تهران به انتها رسیده و شمال از البرز پیشی گرفته است. ما می گفتیم شمال همین جا از جاده گذشته، مازندران از جاده ها گذشته، از هراز گذشته، از مارهای دره ها گذشته تا برسد به شهر، به پایتخت، مازندران برسد به ما مردم خسته تا کمی نفس بکشیم.

حزن زیبا کنار بزرگراه

جایی در تهران می شناسم که نه بالای شهر است نه خیابان ولی عصر، نه زاده تخیل بی سرانجام پرسه زن های عاشق روایت است و نه شبیه پارک ها و پاساژهای کوچک و بزرگ تهران؛ از بن بستی به نام پایتخت به جهان بیرون، از رد ترافیک ابتدای بزرگراه تهران-کرج تا آن جا که شهر به بیرون خود کشانده می شود، آن جا که تمایز رد گام های ناپیدای مسافران انبوه پایتخت از ساکنان ابدی بلدیه تشخیص داده می شود، جایی در حاشیه حاشیه بزرگراه، جایی در کنج بزرگراه وجود دارد که درختان به آرامشی همیشگی رسیده اند.

کمی چمن، اندکی طراوت و حزنی به غایت زیبا کنار هم مجموع شده اند. من آن کنج عافیت را هر روز می بینم و متواری سکونش می شوم.

آن حاشیه خلوت سبز، نرسیده به ستاری، جایی که شهر در انتهای خود آغاز می شود، من به شهری تازه و روایتی نو فکر می کنم و هر روز خدا، تهران را از آن جا آغاز می کنم. هر روز خدا آنجا در حصار ملال غریبش نفس تازه می کنم و ناامید از ادامه شهر، با پایان زیبایش، دوباره شروع می کنم، هر روز...