قفل ساز پرسید:

- چطور تونستی نامزدت را از چنگ مهندس نامرد نجات بدی؟غلام گفت: وقتی دستگیر شدم از زندان به این مهندس قلابی پیغام فرستادم؛ «آقا مهندس جواهرات را پیش خودم نگه داشتم و در بازجویی هم اعتراف به سرقت نکردم اما باید نامزدم را آزاد کنی تا من به بهانه مرخصی دو روزه از زندان بیرون بیام و هرچه که از گاوصندوق مهسا خانوم برداشتم تحویلت بدم وگرنه به پلیس، همه چیزرا اعتراف می کنم و زن سرهنگ هم می فهمه که نقشه سرقت از طلا و جواهراتش زیر سر خودت اجرا شده.»به این ترتیب به نوچه هاش دستور داد نامزدم را آزاد کنند. من هم از زندان که بیرون آمدم، لیلا را به دهات بردم و به یکی از دخترخاله هاش سپردم که مراقبش باشند.