آرشیو پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۷، شماره ۴۲۱۱
پنج شنبه روز آخر نیست
۱۵

آن ماجرا

کامبیز نوروزی

همه چیز از همان ماجرا شروع شده بود. چند وقتی می شد که حالش خوش نبود. خوش نبود؛ نه اینکه درد و مرضی در کار باشد. حالش ناسور بود. کارهایی را که باید می کرد، می کرد. می رفت. می آمد. به کار می رسید. به زندگی می رسید. اما کار و زندگی برایش طوری شده بود که انگار که مشق شب. شبیه کسی شده بود که یک سربالایی تند را مدام می رود و می رود و می رود و چشم هایش به دنبال صخره ای، تخته سنگی، پله ای، چیزی است که بنشیند و نفسی تازه کند و نمی یابد و نفس می زند و می رود. هر جا که بود چنان می کرد که دیده نشود یا کمتر دیده شود. ولی خب! دیده می شد. کسی نبود که دیده نشود یا نشود دیدش. خیلی زور می زد که خودش را عادی و خوش نشان دهد.خیلی ها نمی فهمیدند چه خبر است. اما من می فهمیدم یک چیزی هست. چند نفری که او را خوب می شناختند چیزکی می فهمیدند از اینکه حالش خوش نیست. آن نیست که پیش تر بود. تا آنکه یک روز آن خبر آمد. باورش سخت بود. با چیزی که او بود نمی ساخت این خبر. نمی توانستم باور کنم. اما راست بود گویا .همه چیز از همان قصه شکسته آب می خورد. مگر می شد او و چنین قصه ای؟ مبهوت ماندم. طاقت نیاوردم. چند روز گذشت. رفتم به دیدنش. روبه رویش نشستم. دو، سه جمله ای گفتم و راست رفتم سراغ اصل موضوع. نمی توانستم چیزی از شنیده هایم بگویم و بگویم تو چرا؟ فقط پرسیدم راست است این خبر؟ نگاهم کرد. در لیوان قهوه آب جوش ریخت. صورتش در بخار آب محو شد. دست به سینه و فشرده در صندلی فرو رفت. به گوشه ای از سقف خیره شد. بی آنکه نگاهم کند، به زمزمه گفت چیزهایی هست که دست خود آدم نیست. مثل یک اتفاق، می افتد و می بردت. چشمانش را به طرفم برگرداند. در چشم هایم خیره شد. یکباره گفت خوبی؟ گفتم آره، خوبم. درنگی کرد. با صدایی گرفته و شکسته گفت نگهش دار. نگهش دار.

بیرون که آمدم، با حال و عالمی که در او دیدم، تردید کردم که واقعا حال او خوب است یا من؟