آرشیو شنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۷، شماره ۵۲۴۱
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

ماجرای سرباز حکیم و حکمت ناتمامش

امید مهدی نژاد (طنزنویس)

میان دو کشور همسایه جنگ درگرفت. سربازان کشور اول به کشور دوم حمله کردند و سربازان کشور دوم برای جلوگیری از اشغال کشورشان به جنگ سربازان کشور اول رفتند. پس از ماه ها ادامه جنگ، در سنگر سربازان کشور دوم، سربازی را دیدند که گوشه ای نشسته بود و تیر نمی انداخت. به جناب سروان خبر دادند که سربازی هست که تیر نمی اندازد. جناب سروان از مقر فرماندهی بیرون آمد و وارد سنگر شد و از سرباز پرسید: «سرباز، تیر نمی اندازی؟»

سرباز گفت: «خیر، نمی اندازم.»

سروان پرسید: «چرا نمی اندازی؟»

سرباز گفت: «نه من سربازان سنگر مقابل را می شناسم، و نه آنان مرا. پس چرا باید به سوی آنان تیر بیندازم؟ چه جنگی میان من و آنها…»

در این لحظه تیری که از سنگر مقابل شلیک شده بود به پیشانی سرباز خورد و سرباز جابه جا مرد. سروان دستور داد جنازه سرباز را جمع کنند و گفت: «حیف شد، بیچاره داشت حکمت می گفت. یک سرباز و یک کلام بزرگان از دست دادیم.» سپس خاموش شد و توجه خود را به ادامه جنگ جلب کرد.