آرشیو پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۷، شماره ۶۹۲۴
ایران جمعه: کافه جمعه
۱۳

گلشن جان

سمیه کاظمی حسنوند (نویسنده)

احمد توی سنگر نشسته بود. از شکاف سنگچین دیوار دفترچه ای بیرون آورد و با مداد کوچکش شروع به نوشتن کرد: گلشن جان سلام، اگر از احوالات من جویا باشی، ملالی نیست جز دلتنگی برای تو، که آن هم بزودی میسر می شود. حالا که دارم برای تو می نویسم، ما در ارتفاعات تدمر هستیم. سنگرمان در بلندترین نقطه کوه است. یوسف جان هم کنارم خوابیده. چند روز پیش شهر تدمر را از دست داعشی ها بیرون آوردیم. بعد از تدمر به رقه می رویم.

احمد دفتر را بست. دوربین را که به تیربار آویزان شده بود برداشت و به اطراف نگاه کرد. قوش سیاهی را دید که توی آسمان چرخ می زد و گاهی جیغ می کشید.

یوسف سر بلند کرد و گفت: چه وقت روزه؟

احمد دوربین را روی سنگ چین گذاشت و گفت: هنوز یک ساعتی به تبدیل کردن شیفت مونده!

یوسف بلند شد و گفت: برم دست نماز بگیرم. و از سرازیری سنگلاخی پایین رفت.

احمد دوباره شروع به نوشتن کرد: نمی دانی وقتی به این فکر می کنم که محمد جان به دنیا آمده و من هنوز نتوانسته ام او را ببینم، چقدر غصه دار می شوم. امروز می شود صد و هفتاد و سه روز. سخت است، اما تو و محمد جان در ایران جایتان امن است. ان شاالله محمد جان کلان می شود و به مکتب می رود. گلشن جان، اینجا خیلی وقت ها به تو فکر می کنم و…

احمد فشار چیزی را پشت گردنش حس کرد. لوله یک تفنگ به پوست سرش چسبیده بود. بعد چند مرد سیاهپوش اطرافش را محاصره کردند. احمد دست و پایش شل شد و دفترچه و مداد از دستش افتاد. یکی از مردها پشت تیربار نشست. مرد سیاهپوش دیگری از مسیر سنگلاخی بالا آمد. احمد سر بریده یوسف را توی دست مرد دید که خون روی ریش تنک اش پاشیده بود و قطره قطره روی زمین می ریخت. چشم های یوسف نیمه باز بود. احمد دوباره صدای قوش را شنید که توی کوه پیچید!