آرشیو سه‌شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۷، شماره ۳۳۹۴
روزنامه فردا
۱۶
قصه های شهر

کیه کیه در می زنه من دلم می لرزه!

گیتی صفرزاده

راستش من هیچ وقت جزء گروهی نبوده ام که از تعطیلات عید خوششان می آید. نوروز برای من دقیقا تا لحظه تحویل سال ذوق وشوق دارد. آن ولوله داخل پیاده روها و قیل وقال فروشنده ها، نگاه دوباره به رخت و لباس که آیا مناسب جشن شروع دوباره هست یا نه، بوی تمیزی و پاکیزگی خانه، ذوق عیدی خریدن و گرفتن (حتی اگر یک برگ اسکناس نو و تانخورده باشد)، رنگ کردن تخم مرغ، انتخاب سفره هفت سین و چیدن وسایلش، برق چشم بچه هایی که به ماهی های گلی نگاه می کنند (قول می دهیم ماهی گلی ها را آزاد کنیم، عصبانی نشوید!)، به فکر اموات در آخرین شب جمعه سال بودن، نگاه چندباره به ساعت تحویل سال که این بار چه موقع روز است و کجا باشیم و قبل از آن شام شب عید را صرف کنیم یا بعدش رشته پلو را بخوریم که تا پایان سال رشته امور دستمان باشد و همه وهمه چیزهایی است که شادی و خوشی در وجودم می آورد، اما به محض اینکه توپ سال نو در می شود و دیده بوسی سال مبارکی به پایان می رسد، این شادی و خرمی هم در وجودم به پایان می رسد.

اوایل فکر می کردم این یک بیماری است؛ مثلا در مایه های سندروم رسیدن بهار یا اختلال قطبین بهاری (که حتما روان شناسان نمونه های آن را از داخل نامه ها و یادداشت ها و خاطرات کلی آدم معروف و غیرمعروف پیدا کرده اند و دمنوش مربوط به آن را هم در کشوی میزشان دارند)، اما به تازگی متوجه شده ام که این حالت ریشه در ماجرای پیچیده اشتیاق دارد؛ شوق رسیدن بهار، فکر پشت سرگذاشتن یک مرحله و واردشدن به دورانی نو، اشتیاق نوشدن و پس از آن چه اتفاقی می افتد؟ یکباره با شهری روبه رو می شوی ساکت و کم تحرک، با مراسم و دیدارهایی تکراری و چندباره و تعطیلاتی طولانی و کسالت آور؛ انگار نبض زندگی در شهر خاموش می شود. آیا سهم ما این بود از آن همه اشتیاق اینکه کسی می آید؟

گمان می کنم اشتیاق را هیچ وقت نباید از دست داد، اشتیاق به آمدن بهار قلب آدم را پرتپش می کند، اما چه بسا ده ها بهار آمده باشد و ما در لختی و عادت به تکرار، بودونبودش را حس نکرده باشیم. درخت مرده هم بعد از شوق، برگ تازه می دهد. کم از درخت نباشیم!