آرشیو دوشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۸، شماره ۳۴۰۳
ادبیات
۸
عطف

خانه تاریک

شرق: «مضحک» رمانی است از ویلیام سارویان، نویسنده مطرح ارمنی- آمریکایی نیمه اول قرن بیستم که با ترجمه بشیر عبدالهی میرآبادی در نشر نگاه منتشر شده است. «مضحک» رمانی است موجز و گفت وگومحور درباره مسائل و بحران های عاطفی درون یک خانواده. سارویان در همان صفحات آغازین رمان با ارائه تصویری از خانه ای کهنه و تاریک و سرد از این مسائل و بحران ها خبر می دهد: «خانه کهنه بود، رنگ سفیدش پریده و شکل مسخره ای داشت. به هر حال چیزی بود که ساخته بودند». و کمی بعد خانواده وارد همین خانه می شوند و توصیف خانه باز خبر از این می دهد که یک جای کار می لنگد: «از پله ها رفتند توی ایوان جلویی، مرد کلید را داخل قفل کرد و تاباند و با هل دادن در را باز کرد. پسر دوباره برگشت و به درختان مو نگاه کرد. او آخرین نفری بود که وارد خانه تاریک و سرد می شد». رمان «مضحک» چنان که گفته شد رمانی است گفت وگومحور و در آن شخصیت پردازی و ترسیم موقعیت بیشتر از خلال گفت وگوی شخصیت ها انجام می شود. سارویان به خوبی با گفت وگو و صحنه پردازی ها، توصیفات و تصویرسازی های موجز داستان را بازمی گوید و فضای ملتهبی را که خانواده به آن دچار است روایت می کند. او در این رمان چنان که در توضیح پشت جلد ترجمه فارسی آن آمده است «مشکل خیانت را نقطه محوری قرار داده و تاثیر آن را در زن و مرد و بچه به روشنی بررسی می کند». مسئله اصلی داستان با اعترافی از سوی زن خانواده آغاز می شود؛ زنی که پیشاپیش دلشوره خود را از اینکه همه چیز از هم بپاشد، اعلام کرده است؛ چرا که رازی را با خود حمل می کند که می داند بیان آن می تواند به بنیان خانواده آسیب بزند. زن از طرفی گویا نمی تواند این راز را پیش خود نگه دارد و به آن اعتراف می کند و همین اعتراف آغاز تنش اصلی رمان است. تنشی که اوج می گیرد و در نهایت به وضعیتی فاجعه بار ختم می شود. سارویان در این رمان در عین ایجاز، تلاطمات درونی شخصیت های داستانش را به خوبی به خواننده منتقل کرده و برای این کار جدا از گفت وگو که تنه اصلی روایت را شکل داده است، هم از تصاویر عینی و عناصر استعاری و هم از بیان مستقیم افکار و احساسات شخصیت های داستان و تک گویی درونی استفاده کرده است. روایت او موجز، غنی و شاعرانه است و پیچیدگی آدم ها و موقعیتی را که در آن قرار گرفته اند، به خوبی ترسیم می کند. موقعیتی که فرجامی تلخ و تراژیک را برای شخصیت های داستان رقم می زند. آنچه در ادامه می خوانید، قسمتی است از این رمان: «فنی خیلی بامزه بود. رد ایستاد تا ببیند کجا باید برود تا فلورا را پیدا کند. فلورا کجا رفته بود قایم بشود؟ این که فلورا آخرین نفری بود که باید پیدایش می کرد خیلی خوب بود. تا آن موقع حتما کلی دور شده بود، که همین رد را مجبور می کرد بیشتر دنبالش بگردد. رد تصمیم گرفت از طرف دیگر تاکستان میان بر بزند. او خیلی تند و تیز دوید و همان طور که می رفت اطراف را نگاه می کرد. دو تا بلدرچین شلپ شلپ بال هایشان را به هم زدند و پریدند، که باعث شد رد سرعتش را کم کند و چند لحظه به اطراف نگاه بیندازد. بعد یک خرگوش آمریکایی بزرگ دید که آهسته جست زد، بعد ایستاد، برگشت و نگاه کرد و سپس کمی جلوتر پرید. رد دیگر ایستاده بود و همین طور که داشت خرگوش را نگاه می کرد یک خوشه انگور سیاه که به مو بود را دید، آن را چید و شروع کرد به خوردن و خرگوش را تماشا کردن. انگورها هسته های بزرگی داشتند، برای همین او آنها را در دهانش جمع و بعد تف شان می کرد. به یاد یکی از دوستان پدرش افتاد، مرد سیاه پوستی که در پالو آلتو به خانه شان می آمد و بهشان سر می زد. رد یک صندوق از همین انگورهای سیاه برایشان فرستاده بود. مادرش یک بشقاب از آنها را برای مرد آورد، و مرد شروع کرد بخورد، فقط جالب بود که هسته هایشان را بیرون نمی داد. آنها را می جوید. رد صدای جویدن آنها را می شنید. آن مرد آشنای پدر پدرش در کشور قبلی بود. خیلی خوب انگلیسی صحبت نمی کرد. با او به زبان دیگری حرف می زد، زبانی که رد آرزو داشت آن را بداند. رد از مرد پرسیده بود که چرا هسته ها را بیرون نمی دهد. مرد گفته بود: پسرم، خیلی کوچک هستند. وقت ندارم. رد آن مرد را دوست داشت، شیوه حرف زدنش را، صدایی را که از خوردن انگورها در می آورد خرد کردن هسته ها و قورت دادن شان را. مرد کل خوشه را خورد، طوری که انگار باید آن کار را حتما انجام می داد. بعد ساقه لخت خوشه را توی بشقاب گذاشت و آن را به دست مادر رد داد و گفت: ممنون خانم سوان نازارنوس. رد نه یا ده تا دانه انگور خورد، خرگوش رفته بود و یادش آمد که هنوز فلورا را پیدا نکرده».