آرشیو پنجشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۸، شماره ۴۳۶۲
صفحه آخر
۱۶
تاکسی نوشت

سر پناه

سروش صحت

توی تاکسی کلافه شده بودم. گرمم بود و ترافیک تمام نمی شد. احساس می کردم زندانی ام و تاکسی سلول من شده بود. به عابرینی که آزاد و رها در خیابان قدم می زدند، حسودی ام می شد. هوا ابری بود. دلم می خواست از تاکسی پیاده شوم و در هوای ابری قدم بزنم، بدوم، پرواز کنم... ولی حیف که در تاکسی حبس شده بودم. همان موقع رعد و برقی زد و باران تندی شروع شد. در عرض یک ثانیه همه جا خیس شد. باران مثل سیل می بارید. مردمی که در پیاده روها بودند در جست وجوی سرپناه این طرف و آن طرف می دویدند ولی وسط خیابان سرپناهی نبود. باران تندتر شد. چقدر خوب بود که توی تاکسی بودم.