آرشیو پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸، شماره ۲۲۲۳۰
اخبار کشور
۳
چشم به راه سپیده

تماشا می کنم عطر تنش را هر سحرگاهی

تو آن عصری و آن صبحی

سرم را می زنم از بی کسی گاهی به درگاهی

نه با خود زادراهی بردم از دنیا، نه همراهی

اگر زادرهی دارم همین اندوه و فریاد است

«نه بر مژگان من اشکی نه بر لب های من آهی»

غروبی را تداعی می کنم با شوق دیدارش

تماشا می کنم عطر تنش را هر سحرگاهی

دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی

نمی خواهد گدایی را براند از درش شاهی

نمی خواهم که برگردد ورق، ابلیس برگردد

دعای دست می گویی، چرا چیزی نمی خواهی؟

از این سرگشتگی سمت تو پارو می زنم مولا!

از این گم بودگی سوی تو پیدا می کنم راهی

به طبع طوطیان هند عادت کرده ام، هندو

همه شب رام را می گفت و من الله اللهی

اگر عصری ست یا صبحی تو آن عصری تو آن صبحی

اگر مهری ست یا ماهی تو آن مهری تو آن ماهی

دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها

یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی

علیرضا قزوه
تو اگر آمده بودی

کاشکی آمده بودی و زمین سرد نبود

این همه روی زمین آدم نامرد نبود

خسته ام! مهدی من! حال مرا می فهمی؟

حال من را که نصیبم به جز از درد نبود

- تو بهاری و اگر آمده بودی، گل ها

دلشان منتظر حادثه ای زرد نبود

تو اگر آمده بودی همه انسان بودیم

نفسمان این همه هر جایی و ولگرد نبود

هیچ کس اهل ریاکاری و تزویر و فریب

هیچ کس مدعی آنچه نمی کرد نبود

ندبه ها و فرج و العجل و عهد... چه سود؟

کاش این شهر پر از آدم بی درد نبود

وحیده افضلی
مجنون تو لال است!

بازآ که مرا بی تو نه روز است و نه سال است

ای ماه مرا هفته بی دوست وبال است

یک مرحله از سیر جنون نیز خموشی است

بگذار بگویند که مجنون تو لال است

غم خورد دلم را و کسی معترضش نیست

در مشرب ما خوردن میخانه حلال است

منسوخ نشد چشم تو با دیده مردم

این فتنه شب خیز ز آیات قتال است

در قال شرر نیست چه دیروز چه فردا

پروانه ما سوختنش بسته به حال است

با طلعت مهمان نشود طالع ما جفت

رحم است بر آن میوه بدبخت که کال است

باید که سر از خویش به تقصیر بگیریم

با تیغ زند هر که سر خویش حلال است

زان چشم که حق، حافظ او باد مرا دید

آینده من بسته بدین قهوه فال است

در جلوت عشاق میافتید که کنکاش

در خلوت مردان کرامات محال است

محمد سهرابی
تکبیر تو

شوق تو به باغ لاله جان خواهد داد

عطر تو به گل ها هیجان خواهد داد

فردا که به آفاق بپیچد نورت

تکبیر تو کعبه را تکان خواهد داد

در میان جمعه ها

هر شب از التهاب غمت غرق زاری ام

در مجمر فراق تو اسپند کاری ام

آتش گرفته ام، نفسی زن، خموش کن

این شعله های سرکشی و بی قراری ام

تا که رود به چشم همه دشمنانتان

تا دود گردد این شب چشم انتظاری ام

تا بشکفد تجسم دیدار رویتان

تا بگذرد خزان ز نگاه بهاری ام

آتش نشاندی و جگرم سوخت، شد چنان

سرچشمه ای که تا ابد از اشک جاری ام

بس نیست این همه گذر از کوچه خیال

بن بست شد زمینه خوش اعتباری ام

یک شب طلوع کن به خیالم که سر شود

این های های گریه شب زنده داری ام

شیرین ترین شکوه غزل ها بیا مگر

با تو عوض شود غم تلخ قناری ام

ای ثروت خزانه هستی کمی بپاش

بر روزگار رو به غروب نداری ام

دیگر ز عهد جمعه دیگر کلافه ام

دیگر ز شنبه های پیاپی فراری ام

هر صبح جمعه تا به فراز نگاه ها

تا کی میان این همه جمعه گذاری ام؟

عمری نشسته ام به کمین گاه ندبه ها

تا کی شوی شکار دو چشم شکاری ام

یک شب بیا و تکه نانی به من بده

تا خلق و خو عوض کنی از نفس هاری ام

ای صبح صادق، از شب من خون چکد بیا

پایان بده به گریه بی اختیاری ام

صادق عمو سلطانی
آقا تو کجایی؟

وقت است که از چهره خود پرده گشایی

«تا با تو بگویم غم شب های جدایی»

اسپندم و در تاب و تب از آتش هجران

«چون عودم و از سوختنم نیست رهایی»

«من در قفس بال و پر خویش اسیرم»

ای کاش تو یکبار به بالین من آیی

در بنده نوازی و بزرگی تو شک نیست

من خوب نیاموختم آداب گدایی

عمری ست که ما منتظر آمدنت، نه

تو منتظر لحظه برگشتن مایی

می خواستم از ماتم دل با تو بگویم

از یاد رود ماتم و دل چون تو بیایی

امشب شده ای زائر آن تربت پنهان؟

یا زائر دلسوخته کرب و بلایی

ای پرسش بی پاسخ هر جمعه عشاق

آقا تو کجایی؟ تو کجایی؟ توکجایی؟

یوسف رحیمی