آرشیو شنبه ۶ آذر ۱۳۸۹، شماره ۱۹۸۰۰
ادب و هنر
۱۰

بیدل واره

دکتر غلامرضا کافی

باز حیرت می دمد از جوش «بیدل واری ام»

از پر آیینه پر شد سینه ی زنگاری ام

از نگاهم می گریزد سایه ی مژگان خواب

طاق شد از فرط حیرت، طاقت بیداری ام

می برد آخر مرا با خویش، سیلاب عطش

گر به جوبار زلال تیغ نسپاری ام

چتر دست زندگانی سایبان غفلت است

آه اگر دستی به روی شانه ها نگذاری ام

گرد صحرای غمم ای وحشی دشت خیال!

همتی تا دامن بی رنگ در چنگ آری ام

ترسم این میزان که من تبدار دیدار تو ام

لانه ی ققنوس گردد بستر بیماری ام

شطی از آیینه ی چشم تو در من ریختند

کاین چنین در پهنه دشت تحیر جاری ام

کوچه گرد خاطراتم، شب نشین یاد ها

بی تو گر طرفی نبستم گوشه ی بیداری ام

شعرم آواز پریشان حالی خود بود وبس

گوش بیزار شد از قصه ی تکراری ام