آرشیو یکشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۰، شماره ۱۲۵۲
صفحه آخر
۲۰

نقاب

ترافیک، سنگین است. ماشین ها هر چند ثانیه حرکتی لاک پشتی دارند. از شدت دود و گازوییل، شیشه را بالاکشیده ام تا شاید از این مهلکه نجات پیدا کنم. مرد، با لذت تمام، توت های سفید روی درختان کنار اتوبان را دانه دانه می کند و مشت مشت می بلعد؛ بی آنکه به رانندگان و سرنشینان خیره نگاه کند، حتی بدون مکثی. از خودم می پرسم آیا می داند که چقدر سرب و دوده بر روی توت ها نشسته است؟ اما سوال من برای او چه اهمیت دارد. مهم آن است که دارد لذت می برد.

از گالری رفتن بیزارم. اگر مجبور نباشم، رفتن به گالری ها برایم خوشایند نیست. فرار می کنم از دیدن آدم هایی که خودشان نیستند. ادا در می آورند. خنده های مصنوعی، سلام های مصنوعی و ادبیاتی که برای خودشان نیست. یک جور احساس غربت به من دست می دهد. بیرون که می آیم، انگار ساعاتی در سرزمین دیگری سیر می کردم.

وقتی پسر و دخترش را می بینی، می خواهی از تعجب شاخ در بیاوری! انگار اینها بچه های همان آقا یا خانمی نیستند که در محیط کار، تظاهر به تفکر خاصی می کنند. لباس پوشیدنشان، حرف زدنشان، عقایدی که ابراز می کنند یا چیزهایی که خودشان را به آنها مقید نشان می دهند. بچه هایشان را که می بینی، می فهمی که آن ظواهر، برای تو و دیگران بوده است.

همین طور که خیره به مرد، با حرکت لاک پشتی، عبور می کنم چشمانم رویش قفل می شوند. مرد، مشتش را که پر از توت سفید است، در دهان می گذارد و لبخندی از سر شوق به من تحویل می دهد. به این فکر می کنم که لذت مرد از آن روست که آنچه را که می خواهد، انجام می دهد. «خود واقعی»اش است. تظاهر نمی کند. به این فکر نمی کند که دیگران درباره اش چه بیندیشند. او لذت لحظه را درمی یابد و از آن رو، سرخوش است. کاش با خودمان رو راست بودیم.