آرشیو یک‌شنبه ۶ امرداد ۱۳۹۲، شماره ۱۷۹۳
ورزش
۱۰

فصل ها از روی کوه می گذرند

کیومرث بابازاده

به راستی که وجودت غنیمتی بود. امید داشتم با اندیشه ات، کشتن و نفرت را حتی در یک چارچوب کوچک کمرنگ کنی. نشد! با هم خواندیم، قبول کردیم که «در زندگی زخم هایی است که در انزوا روح را...» اما حرفی از عزلت نبود، بود؟ در آن شب سرد بهاری سرچال وقتی کیسه خوابت را غریبانه در گوشه پایین پناهگاه پهن کردی در بیرون و زیر ستاره های یخ زده، چقدر راجع به انزوا و غریب بودن صحبت کردی، فکر نمی کردم روز بعد موثر باشی، اما بودی. کتاب جان کراکائور را چندبار خط به خط با هم خواندیم. پیام هایی را که در سر فصل هایش بود چقدر تحلیل کردیم. چقدرش را قبول و چه اندازه اش را رد کردیم. مگر به این نتیجه نرسیدیم که یک انسان تنها، هیچ فرصتی ندارد و اگر داشته باشد کم است و مخصوصا گیر تو نمی آید. انسان تنها حتی انسانی در جمع ولی تنها! فشار روحی سامان تو را به کجا رسانده بود؟ داشتی می رفتی که همه چیز را سیاه یا سفید ببینی؛ چقدر درباره رنگ ها با هم حرف زدیم، این تو بودی که گفتی تا حالابیشتر از 200 نوع رنگ آبی را طیف شناسی کرده اند، مگر به این نتیجه نرسیدیم که آبی واقعیت و 200 حقیقت است. لیلا: آسمان گاشربروم واقعیت بود یا حقیقت؟ اصلامگر توافق نکردیم که حقیقت را فدای مصلحت نکنیم؟! نتوانستی قهرمان شوی اما می توانستی الگویی باشی از داد از بیداد! به تو گفتم باید صبر کنی، گفتم باید صبر کنی، گفتم بفهم که تنهایی، آنقدر گفتم که آخرسر قبول کردی. چرا محصور سحر قله شدی.

چه بگویم لیلا؟ به کی باید گفت؟! ای هوار از بیداد! عباس محمدی گفت: لیلاتو نیز سر بر سنگ نهادی و خسته از کژمداری روزگار، برای همیشه با فریاد و دادخواهی بدرود گفتی. دیگر بی مهری کینه جویان و غم دوستان ناهمراه آزارت نخواهد داد. برای دوری جستن از دام چاله حمایت «بزرگان» و برای مفاخره به استقلال شخصیت، رنج گردآوری کمک های دوستان جانی اما بی پول را نخواهی کشید! ملال پاسخگویی به پرسش های چندباره که «چرا به کوه می روی...» و «آن بالاچه می جویی؟!» آزارت نخواهد داد. لیلا، زمانی که تو در خوابی فصل ها از روی کوه می گذرند...