آرشیو دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۲، شماره ۵۵۰۲
صفحه آخر
۲۴
برخورد کوتاه

لطف

یزدان سلحشور

کارش جارو کشیدن بود. گاهی جلوی درها را جارو می کشید گاهی زیر پای رئیس را؛ گاهی توی راهرو را. عادت کرده بود به کشیدن چیزی روی زمین برای پاک کردن زمین. وقتی رئیس را پشت میزش کشتند توی روز روشن، مامورها گفتند که نباید چیزی روی زمین کشیده شود. نباید چیزی پاک شود. نباید کسی بیاید کسی برود. شرکت، فقط یک منشی داشت که آن روز نیامده بود و یک گاوصندوق که معمولا فقط توش کاغذ بود نه پول. این را به بازپرس هم گفت. بازپرس پرسید موقع قتل کجا بوده؟ جایی نبود یعنی سر کوچه بود. رفته بود یک جاروی تازه بخرد. بازپرس سری تکان داده بود. بعد خودش شروع کرد به تعریف کردن از رئیس. رئیس گذاشته بود که شب ها همانجا بخوابد و حتی هر شب موقع رفتن، یک ساندویچ هات داگ هم برایش می خرید. بازپرس از حقوقش پرسیده بود. حقوق چه بود؟ از بازپرس معنی این کلمه را پرسیده بود و بازپرس باز سری تکان داده بود. بعد فرستادندش جایی که به آن می گفتند بهزیستی. آنجا هم شروع کرد به جارو کشیدن. این تنها کاری بود که بلد بود. آنجا دیگر از ساندویچ هات داگ خبری نبود اما غذایش گرم بود. یک روز بازپرس دوباره آمد سراغش. توی حیاط داشت جارو می کشید. پاییز بود. برگ ها داشتند کم کم حیاط را تصرف می کردند. او جارو می زد و آن ها پیشروی می کردند. بازپرس گفت: «بالاخره قاتلای رئیسو گرفتیم.» او گفت:«چه خوب.» بازپرس گفت:«فقط یه چیز... رئیس...» نشنید. نخواست بشنود. زیر پای بازپرس را هم جارو زد؛ هی جارو زد هی جارو زد تا به در ساختمان رسید. صدای بازپرس از پشت سرش شنیده می شد که داشت به یک نفر می گفت:«پدرش بود.» برنگشت که ببیند به چه کسی این را گفت، جارو را انداخت. جارو را لگد کرد. دسته بلند جارو شکست. داد زد:«هات داگات... همیشه سرد بودن. سرد بودن. سرد بودن».