آرشیو شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۳، شماره ۲۹۳۹
صفحه اول
۱
نگاه ادبی

مارکز یک اتفاق بود!

محمود دولت آبادی

مارکز را – حیرت نکنید!- در اتوبوس خط واحد مسیر میدان فوزیه (امام حسین فعلی) به میدان 24 اسفند (انقلاب فعلی) شناختم. شاید در پیچ شمیران، وقتی یک صندلی اتوبوس خالی شد و من نشستم، جلوی پایم یک روزنامه پامال شده افتاده بود. روزنامه را برداشتم و شروع کردم به خواندن: حیرت انگیز بود. داستانی می خواندم و از خود می پرسیدم این دیگر چه جور نویسنده یی است که دارد مرا افسون می کند. یعنی افسون کرده بود. و من تا داستان را به اتمام نرسانده بودم از اتوبوس پیاده نشدم. هنوز هم گیج هستم که کی و کجا از اتوبوس پیاده شدم.

موضوع داستان، سرگذشت مادری بود که با نوه اش در قطاری قدیمی از شهری به شهری می رفت تا جنازه فرزندش را که اعدام شده بود تحویل بگیرد. آفتاب و قطار و مادری که در داستان گفته نمی شد که اندوه و اراده یی او را فراگرفته بود. آن سکوت هول، آفتابی که می تابید و قطاری که حس می شد به کندی حرکت می کند، و سپس رسیدن به مقصد و آن فضای داغ، سرگردانی، غبار و یک کشیش: این بود همه آن داستان.

شاید قریب به نیم قرن از آن اتفاق خجسته اتوبوس گذشته باشد که من با نویسنده یی دیگر آشنا شدم. و هنوز آن فضا، مضمون و احوالات را زنده در ذهن دارم: من با یک نویسنده متفاوت آشنا شده بودم، و فکر می کنم که کشف کردم. و همان ایام به نظرم رسید او یک اتفاق دیگر است، که در ادبیات رخ داده است. به راستی هم یک اتفاق بود.

دیری نگذشت که با ترجمه آثار او در زبان فارسی، قطعی شد برایم که دریافت من از نویسنده یی دیگر بی راه نبوده است.

آری، گابریل گارسیا مارکز یک اتفاق بود.