آرشیو سه‌شنبه ۱۸‌شهریور ۱۳۹۳، شماره ۳۰۵۴
صفحه آخر
۱۶
چشم انداز

بدون دوربین بدهکار خودم هستم

کامران عدل

روز سومی است که به پاریس آمده ام. 55 سال قبل در چنین روزهایی از ماه شهریور خودمان، ما را فرستادند به این شهر که برای خودمان کسی بشویم. برادرم دکتر شهریار شد ولی من شدم یک عکاس. 47 سال قبل هم باز در چنین روزهایی به تهران برگشتم که پی ماجراجویی بروم. رفتم پی ماجراجویی و موفق هم شدم. در این مدت چند بار به پاریس برگشته بودم، ولی آن را زیاد درک نکرده بودم، چون مدتی از آن را به عنوان «وی. ای. پی» می آمدم. دوربین به دست «وی. ای. پی.» هم خیلی زیر فشار است. قبل از همه باید بیدار شده و آماده شود و در آخر هم باید، وقتی مطمئن شد که همه خوابیده اند، کپه مرگش را بگذارد. چند بار هم بدون یدک کشیدن عنوان «وی. ای. پی» آمدم. ولی باز هم توفیری نمی کرد. در ترانزیت سفرهای آفریقایی این مشکلات نیست. فقط این سفرها، دقت و مواظبت و حواس جمعی زیادی می خواهد. حالااین دفعه، نه وی. ای.پی هستم و نه سفر آفریقایی در کار است. ولی نمی دانم که چرا من عکاس، همیشه خودم را بدهکار می دانم که باید چیزی را از دست ندهم و هی عکس بگیرم. امروز، هوا یک کمی زیادی گرفته است. از طرف دیگر احتیاج به چند پاکت بزرگ نامه داشتم. اول رفتم به کافه یی که در چندده متری خانه ام هست. در کافه محل، از کافه چی پرسیدم کجا می توانم پاکت بخرم؟ آدرس فروشگاه را به من داد. سلانه سلانه رفتم به طرف نوشت افزارفروشی. جای نسبتا بزرگی است. طبقه بالاکتابفروشی و زیرزمین نوشت افزارفروشی است. در قسمت کتابفروشی، تعداد زیادی مرد و زن در حال خرید کتاب بودند. دلم سوخت برای خودمان. قبل از حرکت، سری به کتابفروشی «گویا» و «نشرچشمه» زدم. هر دو کتابفروشی مملو از عنکبوت بودند که لااقل آنها در غیاب خریداران، یک تاری بزنند. بیرون آمدم. سلانه سلانه به طرف خانه رهسپار شدم. دوربینی روی شانه ام نبود. احساس سبکی می کردم. خودم را مکلف به عکاسی نمی دیدم. از نگاه کردن لذت می بردم. به حرف های مردم گوش می کردم. چه خوب بودند. حرف ها آنقدر ساده بودند که احساس کردم که اصل «نیچه» هستم. ساعت پنج و نیم به وقت پاریس است. هوا آفتابی شد. تا ساعت هشت و نیم آفتاب خواهم داشت. فردا می روم عکاسی کنم. مثل اینکه امروز، یک چیزی را از دست داده ام.