آرشیو سه‌شنبه ۲۲ امرداد ۱۳۹۸، شماره ۷۱۳۱
شعر
۱۰

شعر

ارمغان بهداروند (کارشناس شعر)

کتاب اگرچه نمی تواند کارنامه کاملی برای شاعر باشد اما می تواند چشم اندازی دقیق تر برای مطالعه شاعران محسوب شود. از کتاب سازی ها و کسب و کارهای شاعرساز اگر بگذریم، در سالیان پشت سر، بسیاری از مجموعه های شعر شاعران این روزگار از اقبال و استقبال خوبی برخوردار بوده اند. در این شماره از «سه شنبه های شعر» در آیینه چند کتاب پیشنهادی شعر، به تماشا خواهیم نشست...

 شاعران، پژوهشگران و منتقدان ارجمند حوزه شعر، ترجمه شعر جهان، نقد ادبی، تحلیل گفتمان های ادبی، بررسی رویدادهای شعری و جامعه شناسی ادبی، آثار پیشنهادی خود را به نشانی [email protected] ارسال کنند.

با آثاری از:

ابوذر پاکروان

آناهیتا رضایی

آیدا عمیدی

حسن صادقی پناه

رسول پیره

ساجده جبارپور

سعید سروش راد

شهاب نادری مقدم

طیبه شنبه زاده

فریاد ناصری

قارن سوادکوهی

محسن بوالحسنی

محمدعلی نوری

یونس گرامی

 
فریاد ناصری

دوباره جهان را نگاه خواهم کرد

در هیات گیاهی که

بر شانه جاده رسته است.

 دوباره خواهی رقصید

بر دامن کوهی بلند

در لباس گلی وحشی

 خودم را نگاه خواهم کرد

به شکل جوانی

تو را نگاه خواهم کرد

در پوستی تازه

که جهان را نگاه می کنی

که می رقصی

 مرگ سرافکنده را باش!

حسن صادقی پناه

و چای دغدغه عاشقانه ی خوبی‎ست

برای با تو نشستن بهانه ی خوبی‎ست

حیاط آب زده، تخت چوبی و من و تو

چه قدر بوسه، چه عصری، چه خانه ی خوبی‎ست

قبول کن! به خدا خانه ی شما سارا!

برای فاخته‎ها آشیانه ی خوبی‎ست

غروب اول آبان قشنگ خواهد بود

نسیم و نم‎نم باران، نشانه ی خوبی‎ست

بیا به کوچه که فردیس شاعری بکند

که چشم تو غزل عامیانه ی خوبی‎ست

کرج سوار شو! آقا صدای ضبط اگر...

نه خیر کم نکن آقا! ترانه ی خوبی‎ست

صدای شعله ور گل نراقی و باران

فضای ملتهب و شاعرانه ی خوبی‎ست

مطابق نظر ماست هرچه هست عزیز!

قبول کن که زمانه زمانه ی خوبی‎ست

به خانه باز رسیدیم، چای می‎خواهیم

برای با تو نشستن بهانه ی خوبی‎ست

 
سید رسول پیره

متنفر است از پوستش

پلنگی که پای شکارچیان را به جنگل باز کرد

متنفر است از خودش

آنکه به تاریکی سنگ می زند

از زیبایی اش

زنی که باعث شد کارگران ارتفاع را فراموش کنند

ارتفاع را فراموش کردم

با آجرها دیوار می سازم

برای شعارهایی که روی تنم نوشته ام

اعتراض دارم به خودم

به مردی که عکس های دسته جمعی را

به درختی که جنگل را

به پرچمی که مردمش را تنهاتر کرد.

 
محسن بوالحسنی

از من بعید تویی

و آن قناری بی حلق فلزی

که چند وقت است از احوال حنجره اش

چیزی برایم تعریف نمی کنی.

 شاید باد

جدیدا آن طرف نیامده

و گلدان ها به وقت معین

آبیاری نشده اند

لکن بیا روی پاگرد این پله ها

کمی نفس تازه کنیم

و این قدر نترس که ناگهان عصر

یک کلمه لای کتاب مقدس

از ذات خودش بیرون بیاید

و وقت ظهور ببینی

شکل مندرس دست های خودت را

و شکل خنده های مرا

وقتی دهانم در نیستی

پاره می شود.

از من بعید است که این طور چیزها را

از حواس گیاهی ام تفکیک کنم

و این شعر را

به آن داستان قدیمی پیوند نزنم:

«روزی روزگاری در اثنای دور

من فرزندی بودم که قابله می خواست

و جنگ اجازه نمی داد

کودکان محصور

در اسم های شان بیتوته کنند

از آن عصر پنجشنبه هم بعید بود

ابر باریدن گرفت

و مادرم سر زا رفت

البته به شهرستان پدری اش».

می شود این چراغ را روشن کنی!؟

دارم از این باد

بدجوری می ترسم.

 
یونس گرامی

باد

خبر تازه ای آورده است

این را

مترسکی می گفت

که داشت

برای پیراهن پاره اش گریه می کرد

فاخته

اندوهش را/ در هیچ دره ای پنهان نمی کند

او شبیه آه کشیده ای

همیشه آن را همراه خود می برد

من از زیبایی تو می ترسم

مانند پیرمردی که

که روی نیمکت خانه ی سالمندان

قرص های آرام بخش

مانع فکر کردن او

به عطر گل ها می شود.

 
ابوذر پاکروان

تنهایی

گاهی یک نفر است

در خانه سالمندان

بیشتر اتفاق می افتد.

تنهایی

گاهی دو نفر است

کشف می شود

با مشتی گره کرده

و چند عدد قرص.

تنهایی

حرکتی دسته جمعی است

رد شدن زنی زیبا

از کنار چند کارگر ساختمانی

 چه کسی نقش داشته است

در ایستادن درختی لبه پرتگاه

که سایه اش

هر صبح به دره می افتد.

به چه چیزی

می تواند فکر کرده باشد

کسی که مبل های دو نفره می سازد

و تنهایی درختی را جابه جا می کند.

نگاه کن

به لبخند خانگی این قاب عکس

ما با کبوترهای جلد چه کردیم؟

با آن شال قرمز کانوایی

در زمستان های بعد

گردن چند آدم برفی دیگر انداختیم؟

زیبایی ات

طور دیگری از خانه بیرون می رفت

طور دیگری برمی گشت

و من

تنهایی دسته جمعی مردی هستم

در آلبوم های عکس

که می خواهد تا آخرین لبخند

در شومینه بسوزد

 
ساجده جبارپور

یک کوه حرف دارم و حرفی نمی زنم

غمگین ترین مجسمه شهر فومنم

دور از تو در عذاب، چنان شیشه مذاب

نزدیک  تو شبیه به سنگم، نه آهنم

دیوار هم به حرف می آید از این هوس

لعنت به من که خیر سرم آدمم...زنم!

می ترسم از حوالی باغت گذر کنم

خون گلی نچیده بیفتد به گردنم

سر برده ام به لاک خودم تا نبینمت

دردا که فکر می کنم این گونه ایمنم

دردا که هر چه چشم ببندم نمی رود

رد تمشک له شده از روی دامنم...

 
سعید سروش راد

از احتمال خاکسپاری تو برمی گردم

در خیابانی که ماشین هایش تنها جنازه می برند

در جیب هایم چند بوسه قدیمی در حال پوسیدن است

احساس می کنم مجرمی هستم

که به کفش هایش پناهنده شده

می ایستم

و تکیه می کنم به درختی

و تیرباران می شوم

اما این شیب تند دلتنگی است

که دست های مرا تا انتهای تسلیم بالا برده

و دلم بشدت چند ریشتر می لرزد

حالا بگو چند دریا پشت سرت آب بریزم

تا به این ترانه غمگین لنگر بیندازی

بوی غمگین حلوا در فضا می پیچد

و نگاهم را پس می گیرد از کلاغی

که قارقارش را تا دورها فرستاده

  چه آزادی تلخی تو رفته ای

و رویای مرا تابوت می برد.

 
محمد علی نوری

پرنده اگر برگردیم و درخت نباشد چه؟

نگاهمان را به کجا بیاویزیم؟

برگردیم و اگر ابر نباشد

چرک رخت های مان را به که بسپاریم؟

برگشتیم

اگر خاک دستهای مان را نگرفت؟

 بر نمی گردم و پناه می برم به هوایی که همه جا هست

به لکه نشسته روی شیشه ها

به سکوت پرده ها

 پناه می برم به زبانم

که بی تفاوت دراز کشیده در حفره خویش

به موهای نتراشیده صورتم

پناه می برم به پیژامه ام

به لباس های زیر عرق گرفته

  ماهی، برگردیم و اگر نباشد رودخانه چه؟

حباب های مان را به کدام تور بسپاریم؟

برگردیم و اگر نباشد صخره

نباشد ساحل

بگو کجا دراز بکشد آفتاب؟...

 بر نمی گردم

که فکر می کنم

کسی آن طرف به فکر ما نیست

مگر پدر از زیر خاک بلند شود

و این تلویزیون را خاموش کند.

شهاب نادری مقدم

فرض کن هر جنگل

چیزی شبیه دریا باشد

و هر بادی هم آب باشد مثلا

و هر چه هست در آسمان و زمین آب باشد

و مسافران زیادی هم

توی کشتی خیس شده باشند

و الوداعی دایم هم برپا باشد

چیزی شبیه غرق مثلا

در چیزی شبیه در آستانه غرق مثلا

همه چیز شکل آب می گیرد لابد

وای به ناخدایی که دریا را اشتباهی رفته باشد.

ما آن روز چمدان های زیادی در آب ریختیم/ نشد

ماکیان را پیش مرگ خود کردیم/ نشد

حتا ناخدا را به آب انداختیم/ نشد

کشتی غرق شد.

حالا فسیل آبزی با من نسبت خونی دارد...

مثلا بشکه صد و سی و پنج نفت

لنگ پسرخاله مادرم به علاوه دست راست عمه پدرم است

برای همین هست است

که بوی نفت برای من

حکم رستاخیز زود هنگام مردگانم را دارد.

هلاهلی در گلوم جریان می یابد

و بادهای ساحلی

و مرغ های دریایی

و تن های زیر آب

و من/ فکر می کنیم

در گورهای دریایی درخت زردآلو به بار می نشیند یا نه؟

عمه ناتنی پدرم زردآلو دوست داشت.

«دیان واکوفسکی» در سال 1937 در کالیفرنیای امریکا به دنیا آمد. پس از دریافت لیسانس هنر در کارگاه شعر «تام گان» با شعرهای مدرن آشنا شد که تاثیر بسزایی در سبک نوشتن او داشت. بسیاری او را به دلیل دید تجربه گرا و صدای منحصر به فردش، یکی از پیشروترین شاعران معاصر امریکا می دانند. نوشته های او اغلب اتوبیوگرافی گونه و شگرد او روبه رو شدن و تبدیل کردن هراس های شخصی به هنر است.

شعر زیر ترجمه یکی از شعرهای اوست که توسط طیبه شنبه زاده به فارسی برگردان شده است.

 
طیبه شنبه زاده

او که زمانی برادرم بود

به دست خودش مرد

حتی حالا پس از سال ها

می بینم آن بدن لاغر

دراز کشیده روی شن ها

او مرگ را در آن جا برگزید

آن جا که دریای حفاظت شده

صخره هایش را دیوانه وار می شوید.

بیش از یک سال هر روز مادر

مرا به آن جا می برد

ضجه زنان می برد

چرا بایست این اتفاق می افتاد؟

نشان چه بود آن کابوس

چگونه می توانم به کسی بگویم از آن هیات عظیم/ و بال های کوبانش؟

که چگونه فرود می آید بر من

و نیروی سیاهی که جا می گذارد مرا با خونی بر دهان و ران ها

اما همان کابوس بود

که برادر کوچک خسیس و عبوس ام را

آن شب به اتاق من کشاند و/ با هم تسلیم آن نیروی سیاه شدیم

بعد از هزار سال فراموش نخواهم کرد

دیوید که برادرم بود/ که مرده است

یک سال تمام مادر از من می پرسید که چرا؟

گفتمش: عدالت

عدالت دلیل کافی است/ برای هر چیز زشتی

عدالت است که متعادل می بیند

زیبایی های دنیا را

آناهیتا رضایی

بنویس از مه مجروح

که پایین آمده تا زانوهای جنگ زده ات

از چاقوها/ که زیر آسمان کافوری/ سرود می خوانند

از شراب هفت ساله/ که پیشکش خاک است به خاک

بگو روزگار این طور نخواهد ماند

که با استخوان های بی صدا

خیره به سقف تاریک/ پیر شویم

و کسی در خون مان/ مست نشود

بنویس عاقبت چشم های مغلوبم/ تباهی ست در باران

و این دست های منعطف

روزی در جادوی انهدام/ کامل خواهند شد/ مثل ماه

که بر تمام زخم ها یکسان تابید

و نگذاشت از یاد ببریم

جهان بی قفس/ جهانی متلاشی ست

و دوزخ موعود/ همین اتاق بی پنجره ست/ اتاقک طوسی بی در

بنویس تمام ماجرا همین است

عقربه ای که نمی چرخد

و زمینی که پای جنونش نمی ایستد.

 
آیدا عمیدی

بیا به آوازهای هم گوش بسپاریم

من گوش ماهی می شوم

تو مرغ دریایی

متولدین دی ماه با پریان صحراگرد نسبت ساده ای دارند

ما شوق رسیدن به آب های آزادیم

من ماهی می شوم

تو قایق بادبانی

 
 قارن سوادکوهی

در یک نگاه

به نی نی چشم های تو دریافتم/ زمان زیادی را در یک زمان واحد

خیره در انگاره های تو سرمست می شدم.

 شب در کلماتم ته می کشد

اما ادامه دارد این تحول و/ ته نشین نمی شود

شوقی که از گلوی تو می گیرم.

وقتی رم می کنند واژه ها در من

به آرزوی تو فکر می کنم/ به استعداد آمدنت

و رویای رفتنت

من غرق در نگاه تو آهویم را مانده ام

و فرصت نمی کنم/ تحمل کنم

نبودنت را...