آرشیو چهارشنبه ۲۳ امرداد ۱۳۹۸، شماره ۵۴۵۶
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

داستان غم انگیز جوان و مادر جوان

امید مهدی نژاد

 جوانی مادرش را صدا کرد و گفت: ای مادر، من احساس می کنم به بلوغ عقلی و عاطفی رسیده و آمادگی دارم تشکیل خانواده داده و به خانه بخت بروم. از تو می خواهم اگر دختر خوبی می شناسی به من معرفی نمایی. مادر پس از اظهار خوشحالی از این تصمیم به جوان گفت: از این که می خواهی سر و سامان بگیری بسیار خوشحالم. اینک به من بگو چگونه همسری در نظر داری تا در میان گزینه های موجود جست وجو کنم و گزینه مناسب را روی میز بگذارم. جوان گفت: همسر مطلوب من سه ویژگی باید داشته باشد؛ اول این که نجیب باشد. مادر گفت: منظورت این است که شخصی باحیا و متین باشد و همواره به تو وفادار بماند؟ جوان گفت: خیر. منظور این است که به جیب من کار نداشته باشد. مادر گفت: عجب. دیگر چه؟ جوان گفت: دوم این که خانه دار باشد.

مادر گفت: منظورت این است که کدبانو باشد و از هر انگشتش یک هنر کاربردی از قبیل آشپزی، شیرینی پزی، سفره آرایی، خیاطی، گلدوزی، بافتنی و غیره ببارد؟ جوان گفت: خیر. منظور این است که از خودش خانه داشته باشد یا اگر ندارد پدرش داشته باشد و خودش تک دختر باشد که خانه پدر در آینده مال او باشد. مادر گفت: عجب. دیگر چه؟ جوان گفت: سوم این که مثل ماه باشد. مادر گفت: منظورت این است که بسیار زیبارو و وجیهه باشد؟ جوان گفت: آری.

در این لحظه مادر جاروی خود را که از همان اول پشت سر خود قایم کرده بود، بیرون آورد و به طور محکم به سر و صورت جوان کوبید و گفت: ای الدنگ، تو هنوز از حداقل شعور عقلی و عاطفی برخوردار نیستی، چه رسد به بلوغ عقلی و عاطفی. وی ادامه داد: همان بهتر که سرت را توی اینستاگرام کنی و پست های احمقانه یک مشت احمق تر از خودت را بخوانی. جوان که دردش آمده بود گفت: همین کارها را می کنید که جوان ها به جای مشورت با پدر و مادر برای همسریابی، در شبکه های اجتماعی به دنبال دوست یابی هستند. سپس به اتاق خود برگشت و وارد یکی از شبکه های اجتماعی شد و در را نیز پشت سر خود بست و به علت بسته بودن در، تا این لحظه اطلاعی از وی در دست نمی باشد.