آرشیو دوشنبه ۱۴ امرداد ۱۳۹۸، شماره ۳۴۹۳
ادبیات
۹
شیرازه

فرار از مرگ زنی در میانه دهه شصت

شرق: «پیاده» عنوان تازه ترین کتاب بلقیس سلیمانی است که مدتی پیش در نشر چشمه منتشر شد. «پیاده» داستانی است که در دهه شصت می گذرد و شخصیت محوری اش هم زنی است که به همراه شوهرش از روستایی در کرمان به تهران آمده اند. شوهر زن در تهران به زندان می افتد و زن جوان با بچه ای در شکم در شهری که هیچ شناختی از آن ندارد تنها می ماند. «پیاده» حکایت زنی تنهاست که هیچ چیزی از جغرافیای شهری که در آن زندگی می کند نمی داند و از آن بدتر از بحران های سیاسی و اجتماعی تهران آن دوران هم هیچ اطلاعی ندارد: «این شهر را دوست ندارد. این کوچه ها، این مردم را دوست ندارد. چهار روز است ناخوش است، چهار روز است تنها و بی کس است، یکی نیامده بپرسد مرده ای یا زنده. اینجا دیگر کجاست؟ اگر گوران بود، حالا کل محله تاج احمدی ها به عیادتش آمده بودند، دلداری اش داده بودند، برایش دلسوزی کرده بودند». زن از قواعد و مختصات شهر سر درنمی آورد و حتی نمی داند از کجا و چگونه می تواند تلفن بزند. او اسیر شرایطی شده که خودش نقشی در پیش آمدنشان نداشته و هرچه می گذرد، شرایطش بحرانی تر هم می شود. او در دل تهران تنها مانده و حتی خانواده اش هم پذیرایش نیستند. در بخشی از توضیحات پشت جلد کتاب آمده: «زنی باردار در تهران سال های دهه شصت که گرسنه و رانده شده تصمیم می گیرد به زنده ماندن... سلیمانی رئالیسم تلخ و قصه گو را در این میان به شکلی متفاوت اجرا می کند. تنهایی قهرمان و فضای جبرآلودی که پیرامونش وجود دارد، تمام جهانش را دربر می گیرد و دست آخر نیز اتفاقاتی رخ می دهند غیرمنتظره. پیاده رمانی است که مخاطب را وادار می کند که آن را بخواند و شاهد رنج باشد و البته میل به زیستن، در شرایطی که همه چیز برای مردن مهیاست».

راوی «پیاده» دانای کل محدود است و در این رمان با زنی روبه رو هستیم که توانایی روبه روشدن با گرفتاری های زندگی اش را ندارد، اما در اوج ناتوانی می خواهد که خودش را نجات دهد و زنده بماند. در بخشی از کتاب می خوانیم: «خورشید به خون نشسته. دل او هم پر از خون است. قلبش شکسته. گورانی ها قلبش را شکسته اند. خورشید می رود که در دل کویر پنهان شود. او هم می رود تهران تا خودش را گم وگور کند. از گوران گریخته، از کرمان هم می گریزد. باید تا می تواند خودش را از خویش و آشنا پنهان کند. هرچه می کشد از همین هاست که قدیمی ها گفته اند گوشتت را بخورند، استخوانت را بیرون نمی اندازند. حتم مردم قدیم این طور بوده اند، وگرنه او که اگر شبانه از گوران فرار نکرده بود، خانواده کرامت و خانواده خودش وسط گوران سنگسارش می کردند».

رازهای مدفون

«استخوان» عنوان رمانی است از علی اکبر حیدری که به تازگی در نشر چشمه منتشر شده است. «استخوان» با کابوس و صدای گریه و جای خالی تفنگ و فرار آغاز می شود و همین تصویر ابتدایی کتاب مقدمه ای است برای هراس و خشونت پنهانی که در تمام داستان حضور دارد: «کاوه چشم باز کرد. سقف برایش ناآشنا بود. چشم هم گذاشت و دوباره باز کرد. یادش آمد کجاست، اما خواب بد انگار به لحظه ای گم شد. هرچه فکر کرد، چیزی از خواب یادش نیامد. چیزهای واقعی زود جای رویا را می گیرند. یکی از تیرخرماهای سقف شکم داده بود. دست کشید به گل و گردنش؛ خیس خیس بود. صدای گریه می آمد. دست دراز کرد و کاسه سفالی را از بالای متکا برداشت؛ آبش گرم شده بود. باید می رفت پایین پی صبحانه. خواست غلت بزند، اما پتوی مچاله رفت زیر شکمش و نتوانست. پتو را از زیرش کشید. جای تفنگ برنو باباجان روی دیوار خالی بود. دیشب سر جاش بود یا مثل حالا فقط جای تمیزش روی دیوار سیاه از دوده بخاری هیزمی معلوم بود؟ یادش نمی آمد. اما از همان اولین خاطره های واضح بچگی به یاد داشت که باباخان جانش به تفنگ بند بود. محال بود بی علت تفنگ را از دیوار بردارد. صدای باباخان از توی حیاط می آمد و صدای گریه ای که قطع نمی شد».

داستان «استخوان» در سیستان و در منطقه ای مرزی اتفاق می افتد؛ در نقطه ای که می توان از آنجا به آن سوی مرز فرار کرد. «استخوان» داستان جوانی است که به این نقطه مرزی آمده و در خانه نزدیکانش پنهان شده تا در فرصتی فرار کند؛ اما حضورش در این خانه رازی پنهان را آشکار می کند و اتفاقاتی پیش بینی نشده را رقم می زند. در بخشی از توضیح پشت جلد کتاب درباره رمان می خوانیم: «قهرمانی که از مرکز گریخته، ناگهان خود را مواجه می بیند با مکانی که انگار از هر جایی ناامن تر است و جان های بسیاری در آنجا پرسه می زنند. رمان استخوان اثری است که در آن هراس، تنهایی و البته کشف خشونت حضور پررنگ دارد؛ داستانی که از یک راز، رازی که بوی خون می دهد و سال هاست در جایی مدفون مانده است». در داستان «استخوان» کاوه و مرجان به خاطر اتفاقاتی که رخ می دهد به جست وجو در گذشته شان می پردازند و این جست و جو خواننده را با اتفاقات دیگری روبه رو می کند. در بخشی از داستان می خوانیم: «کاوه به پشت سر نگاه کرد؛ کسی دنبالش نبود. حتما برایش گران تمام می شد؛ شکستن در بازداشتگاه و زخمی کردن سرباز حین انجام وظیفه. اما حالا نمی خواست به آن فکر کند. دلش شور مرجان را می زد. این جور مواقع معمولا ذهن آدم بدترین اتفاق ها را تصور می کند. واقعا بدترین حالت چه بود؟ گم شدن مرجان؟ گم شدنی مثل آن دو دختر یا مثل پدرش که به روایت عموبزرگ سرش را زیر آب کرده بودند؟ نه، نه، غیرممکن بود. پدربزرگ این طورها هم نبود... دوباره پشت سرش را نگاه کرد. نمی توانست تندتر از این برود. هنوز تمام بدنش از سقوط دیروز کوفته بود و شانه اش که کوبیده بود به در بازداشتگاه درد می کرد و سرش... دست کشید به جای زخم. دردش از زخم نبود، بیشتر گیجی بود تا درد». پیش از این مجموعه داستان «بوی قیر داغ» و رمان «تپه خرگوش» از علی اکبر حیدری منتشر شده بود.