آرشیو دوشنبه ۲۸ امرداد ۱۳۹۸، شماره ۴۴۴۳
صفحه آخر
۱۶
روایت شفاهی

مصائب مصدق

غلامرضا امامی

این قصه را الم باید

که از قلم هیچ ناید

بایزید بسطامی

قم-28 مرداد 1332رادیوی کوچک آندریای ما در صحن حیاط روشن بود. هوا گرم بود. دم کرده بود. دم غروب یادم هست که تکه ابرهای قرمزی در آسمان شناور بود. پدرم دست هایش را به هم می مالید و قدم می زد و مرتب می گفت: لااله الاالله. رادیو به دست اراذل و اوباش افتاده بود. مصدق سقوط کرده بود.

ما، در قم بودیم و پدرم پزشک راه آهن بود. سالی بود که از اندیمشک به قم آمده بودیم. پدرم از کوشندگان ملی شدن نفت بود. کوشش ها کرده بود و تلاش ها، تومارها فراهم آورده بود و بیانیه ها و مصدق به امضای خود برایش نامه ها نوشته بود.

اگر آن زمانی خطی بود خط درباری و خط مصدقی بود. بله خانم ها، آقایان ما مصدقی بودیم و ابایی هم نداشتیم، افتخار هم می کردیم. پدر نگران بود. نگران پیرمرد که نکند خدای نکرده بیمی به او رسد و گزندی.

آن شب پدر نخوابید، تا صبح بیدار بود، گرد حیاط می چرخید و می گردید و با چشمانی اشکبار مرتب می گفت: لااله الاالله.

مصدق در تمامی دوران نخست وزیری حقوقی دریافت نکرد، دفترش خانه اش بود. همان خانه ای که 28 مرداد 1332 با کودتایی امریکایی- انگلیسی و به دست سرسپردگان آن دو کشور ویران شد. افسوس وقتی که سقوط کرد «اسباب مسرت» گروهی شد. تلگراف های تبریک به شاه زده شد. کودتای 28 مرداد را قیام ملی خواندند.

باور نمی کردم، اما فیلمش را دیدم. دریغا که بر آن خانه خراب خیابان کاخ، عصر آن روز آنها که روزگاری همراهش بودند و همدلش، گذر کردند. می خندیدند و از خوشحالی و خرسندی در پوست خود نمی گنجیدند. از یاد برده بودند که خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان.مصدق رفت و به تاریخ پیوست. او مرد سال 1951 مجله تایمز شد. خیابانی در قاهره- شارع دکتر محمد مصدق- به نامش نامگذاری شد. مصدق در خزینه خاطرات مردمی ماند که آزادی را باور دارند که در دل، پاکی را دوست دارند که در دیده ، راستی را ارج می نهند که می دانند زمانه نیک می سنجد که تاریخ داور زبردستی است. حکم ازلی این است: مصدق می ماند به روزگاران.